~7~

6.9K 868 252
                                    

روزا میگذره... باورم نمیشه سه ماه از تولدم گذشته! اصن باورم نمیشه من الان 24 سالمه... همیشه تو زندگیم از بزرگ شدن میترسیدم... حتی وقتی که بچه بودم و همه ی دوستام آرزو داشتن زودتر بزرگ شن، من دوس نداشتم سنم زیاد شه... از پیر شدن میترسیدم، هنوزم میترسم اما چیزی نیس که بتونم جلوشو بگیرم...

نایل اصرار کرد که بریم و اون پسر خاله شو ببینه... میخواست به یه مهمونی خونوادگی دعوتش کنه، اما دوس داشت حضوری بهش بگه... قبلا یه چیزایی در مورد اون پسر بهم گفته بود، تنها چیزی که خوب یادمه این جمله بود :

" اد زندگیش توی یک کلمه خلاصه میشه : موسیقی! "

وارد دانشکده هنر شدیم و نایل زنگ زد بهش تا بپرسه کجا باید پیداش کنیم... وقتی صحبتش تموم شد راه افتاد و منم دنبالش میرفتم... وارد سالن پر سر و صدایی شدیم. چند قدم رفته بودیم که موبایلم زنگ خورد. ایستادم و به صفحه ی گوشی نگاه کردم :

" تو برو، من جواب میدم میام! "

سرشو تکون داد و به راه رفتن ادامه داد. پشتم و بهش کردم و گوشی و جواب دادم :

" سلام مامان... "

بعد از اینکه مامان ازم خواست زودتر برم خونه تا لاتی تنها نباشه مکالمه رو قطع کردم. به سمت نایل حرکت کردم که با لبخندِ رو لباش روبروی یه پسرِ هم سن و سال خودمون نزدیک دیوار ایستاده بود. حدس زدم اد باشه، اون رو دوشش کیف گیتار بود و موهاش... واااو... موهاش خیلی خوش رنگ بودن... نارنجی، رنگِ هویج!

رفتم جلو و سلام کردم. نایل به من اشاره کرد :

" لویی، دوست صمیمیم! "

به اد دست دادم...

" اوه لویی! "

صدای یه نفر منو متوجه خودش کرد، در حالی که من به خاطر شلوغیه دورمون اصلا متوجه نشده بودم کس دیگه ای کنارش هس و... خدای من!...
چشام قفل شد تو چشاش. یه لحظه اعتمادم و نسبت به چشام از دست دادم! :

" هـَ... هری؟! "

لباش به یه لبخند پر از اشتیاق کش اومد و من حس کردم یه دلشوره ی عجیبی تو دلم افتاد :

" خب چه خوب که هری و میشناسی! اون دوستمه! "

" هی پسر تو خیلی برام آشنایی! "

صدای اد و نایل منو به خودم آورد، اما از نگاه کردن دست برنداشتم! نمیتونم دروغ بگم، من تو این مدت آرزو میکردم بتونم یه بار دیگه ببینمش! هری به نایل نگاه کرد و لبخند زد :

" من تقریبا سه ماه پیش تصادف کردم و یه هفته تو بخشی بودم که شما کار میکنین! "

اوه گاد، اون صدای گرم و عمیق! دوباره داشتم اون صدا رو میشنیدم! نایل که انگار یادش اومده باشه با اشتیاق گفت :

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now