د.ا.ن لویی
کلید و توی قفلِ در چرخوندم و وارد شدم... چراغ روشنه و میدونم که هری هست! حتی اگه چراغ روشن هم نبود میتونستم تشخیص بدم، چون بوی خوبِ عطرش توی کل فضا پیچیده! کفشام و با صندل های جدیدم عوض کردم و در و با احتیاط پشت سرم بستم تا کسی از صداش اذیت نشه...
راهروی کوچیک و رد کردم و چهره شو دیدم، که چشای سبزش زیر نور چراغ بالای سرش میدرخشه و روشن تر از حالت عادی شده، لباش به لبخند قشنگی کش اومده و موهاش و بالای سرش جمع کرده! روی صندلیش نشسته و در حالی که پای راستش و روی میله ای که به پایه های صندلی وصله گذاشته تا پاش بالاتر بیاد، گیتارش و روی پاهاش نگه داشته و بغلش کرده!
" سلام پرستار، خسته نباشی! "
صداش باعث شد حواسم و بدم بهش! همه ی حواسم روی اون پسر بود اما انگار همه ی هوش و حواسم پرت شده بود جای دیگه! پرت شده بود پیش هری و زیبایی هاش در حالی که خودش و تموم زیبایی هاش اینجا جلومه! این... این واقعا پیچیده و عجیبه!... ناخودآگاه لبخند گنده ای روی لبام نشست که کل اجزای صورتم و درگیر کرد! :
" سلام هنرمند، ممنون... "
کیفم و همون جا گذاشتم روی زمین و در حالی که میرفتم سمتش دستام و باز کردم! فضای اندک باعث شد فقط چندتا قدم من و بهش برسونه! با وجود گیتارِ بینمون، دستام و دور گردنش حلقه کردم و لباش رو که واسه بوسیدن آماده کرده بود، با علاقه بوسیدم!
" عاشق چین های کوچولویی ام که وقتی لبخندای بزرگ میزنی گوشه ی چشات میوفتن! "
" من ازشون متنفرم، اما چون تو دوسشون داری پس باهاشون کنار میام! "
ازش فاصله گرفتم و خودم و روی کاناپه ی سه نفره ای که هفته ی پیش خریده بودم انداختم! با یه لبخند محو صورتم شده در حالی که منم همون لبخند و روی لبام دارم و بهش نگاه میکنم! شاید اگه کسِ دیگه ای اینجا باشه و از عشق چیزی ندونه و به قیافه هامون نگاه کنه، بخنده و بگه قیافه مون عین دوتا خل شده!
به روی زمین، چند قدم اون طرف تر، اشاره کرد! :" نیومده کیفت و انداختی اون وسط؟ "
" قاعده ش همینه! "
" وقتی واسه اولین بار اتاقت و دیدم فکر کردم چقد مرتب و با نظمی! "
شونه هام و بالا انداختم :
" من وقتی با تو ام نظم و ترتیب از سرم پرت میشن بیرون، بعد فقط خودت میشینی اون وسط! "
خندید و کمی چرخید به سمت چپش تا بتونه به کاغذ و مداد روی میز دسترسی داشته باشه :
" من و بهونه نکن! تنبل! "
به جای جواب دادن بهش، آرنجم و گذاشتم رو دسته ی کاناپه و سرم و تکیه دادم به دستم... خیلی خسته ام...شروع کرد به امتحان کردنِ... نمیدونم، نُت های جدیدش...؟! به نیم رخش خیره شدم، که با اون گیتارِ توی بغلش و موهای بسته شده ش کاملا شبیه یه نقاشی شده! موبایلم و از تو جیبم در آوردم و یواشکی ازش یه عکس گرفتم!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...