پیش نیاز : قسمت 16 و 17
واسه اینکه شاید جایی یادتون نیاد!........................
یه نفس عمیق کشیدم و دستام کم کم حس پیدا کردن... متوجه شدم که روی پهلوی راستم دراز کشیدم و یه کوچولو خودم و تکون دادم... حس خیلی خوبی دارم... یادمه که دیشب چه اتفاقی افتاد! دستام گرمه و یه وزنِ کمی رو روی اونا حس میکنم! نفس های منظمی پوستِ دستم و نوازش میکنه و گرمای خاصی روی تخت و کنارمه!
چشمام و آروم تا نیمه باز کردم و هری رو دیدم که کنارم خوابیده... روی پهلوی چپش به سمتِ من دراز کشیده و پاهاش و مثل من کمی توی شکمش جمع کرده... دستای من و زیرِ چونه ش توی دستای خودش گرفته و نگهشون داشته و یه جورایی دستام و بغل کرده! لحاف از روی بدنش کنار رفته و میتونم رون خوش تراشِ پای راستش و ببینم!
دستِ چپم و با احتیاط از توی دستاش کشیدم بیرون و لحاف و روش مرتب کردم... نفس هاش واسه یه لحظه نامنظم شدن! بهش نگاه کردم که لبای صورتیِ خوش رنگش به نرمی روی هم قرار گرفتن و اون حالا دوباره داره با آرامش نفس میکشه... موهاش پریشون شده و تو صورت و دورش ریخته و اجازه نمیده که صورتش خوب دیده شه!
دستم و بردم سمت صورتش و حالا دارم موهاش و آروم و با احتیاط یکی یکی از توی صورتش کنار میزنم... اینجوری دیگه اذیت نمیشه، منم که همیشه دوس دارم صورت خوشگلش و ببینم! اون شبیه یه اثرِ هنریه، کسی که این چهره رو ساخته یه هنرمندِ به تمام معنا بوده!
اما این زیبایی فقط ظاهری نیست!... با باز کردنِ چشماش و بیدار شدنش، زیبایی های شخصیتش هم به زیبایی های چهره ش اضافه میشه و اون و برام پرستیدنی تر از هرکس و هر چیزی میکنه!
توی افکارم و دیدنِ صورتش غرق شده بودم، که هری با کمی حرکت دادن سرش به سمت دستی که موهاش و باهاش دارم نوازش میکنم من و به خودم آورد! آخ... بیدارش کردم! چشماش و آروم باز کرد و من و کنار خودش دید... رنگ سبز چشماش به خاطر نوری که از پنجره میاد و از طرفی هم خمار بودن پلک هاش، حالا مخلوطی از سبزِ تیره و روشنه!...
یه لبخندِ خواب آلود و کوچیک زد، ولی نتونست خیلی خودش و نگه داره، چون پلکاش دوباره روی هم افتادن و اون لبخند تقریبا محو شد! اما با وجود خواب آلود بودنش، به خودش حرکت داد و اومد نزدیک ترم! شونه ی راستش و یکمی تکون داد و بهم فهموند که دوس داره بغلش کنم! سرش و کمی به سمت پایین گرفت و اینجوری ازم خواست که بازم موهاش و نوازش کنم!
این شخصیت... همین شخصیتِ شیرین و دوس داشتنیش باعث شده که من بپرستمش! دستم و انداختم دور شونه ی لُختش و گرفتمش توی بغلم... پیشونیش به چونه م چسبید و اون یه نفس عمیق توی گودیِ گلوم کشید! همون طور که بازوم روی شونه شه، دستم و بردم سمت سرش و انگشتام و آروم فرو کردم توی موهاش... به روی موهاش بوسه زدم :
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...