~71~

3K 384 204
                                    

جوابِ سوالی که قسمت قبل پرسیدم:
تا درک کنین بقیه چطور به این باور رسیدن که هری عوض شده! :)

~~~~~~

" هری... "

صداش و شنیدم، اما انگار نمیتونم حرکت کنم! انگار خودم و توی یه شیشه پُر از عسل انداخته بودم و حالا برام خیلی سخته که بتونم از اون بیرون بیام... حس کردم دستش به سمتم دراز شد، سعی کرد من و بیرون بکشه و بالاخره تونست خاطره های چسبناکِ چند ماهِ گذشته رو، در حالی که کش میان و محوتر میشن، ازم جدا کنه!

" هری بیدار شو! "

شونه مو تکون داد :

" بیدارم. "

صدام گرفته تر از حالتِ عادی از حنجره م خارج شد. چشمام و آروم باز کردم و بهش نگاه کردم :

" فکر کردم خوابت برده! "

" توی چنین شرایطی چطور میتونم بخوابم؟ فقط... فقط داشتم خاطرات این چند وقت و تو ذهنم مرور میکردم. "

سرش و آهسته تکون داد :

" به لویی فکر میکردی؟ "

انگشتای دستم و به بازی گرفتم و بهشون نگاه کردم :

" به لویی... به خودم، به تو... به همه ی اتفاقاتی که تا الان افتاده... یهو کشیده شدم توی خاطراتم! "

" این مدت خیلی برات سخت بود... "

سرم و تکون دادم :

" زندگی سخته! "

لبخند زد :

" بالاخره باهاش کنار اومدی! "

" اگه باهاش کنار نیومده بودم الان اینجا نبودم، خیلی وقت بود که خودکشی کرده بودم و ازم خبری نبود! "

بهش لبخند ضعیفی زدم :

" معمولا نمیشه دید، نامرئیه... ولی من میدیدم که مشکلات دارن بهت فشار میارن! میدیدم که چطور داری صدمه میبینی؛ شبیه یه ظرف حلبی بودی که بهت ضربه زده میشد و تو از اون قسمت فرو میرفتی... تنت پُر شد از جای ضربه ها و فرورفتگی ها، اما خودت و ساختی...ضخیم تر، این بار از جنس آهن! "

حرفاش میتونه همزمان هم باعث گریه کردن شه، هم لبخند زدن؛ اما من در جوابشون فقط میتونم چیزی نگم... تایید کنم یا نه، حقیقت عوض نمیشه و اون حقیقت و میدونه! پس فقط بهش نگاه میکنم و میدونم که میتونه تشکر و از نگاهم بخونه. شاید الان بخواد که بازم جملاتم و بشنوه، شاید واقعا این حقشه اما اگه بازم بگم... اگه الان تو چنین شرایطی بازم بهش اون حرفا رو بگم، شاید همه چی واسه تموم کردن سخت تر شه!

" آره؛ تو خیلی خوب دووم آوردی ولی... نمیدونم تا حالا به این فکر کردی یا نه... که اگه بعد از همه ی اینا، لویی دیگه تو رو نخواد چی؟! "

تنم واسه لحظه ای یخ زد و نتونست واکنش نشون نده! پاهام نامحسوس شروع کردن به لرزیدن... موجی از دریای ترس با قدرت بهم برخورد کرد و یهو حس کردم داره سنگ های محکمِ دیوارم و جا به جا میکنه! بی اراده نفسِ عمیق و صداداری کشیدم و خواستم چشمام و ببندم اما چیزی آروم آروم جلوی چشمام نقش بست... موج های خشمگینِ اون دریا رو دیدم که عقب تر میرن و اون آبی، شد آبیِ چشماش... چشمایی که همیشه ازشون آرامش میگرفتم، همه ی این موجا واسه اونه... همش... اون نمیتونه ترسناک باشه، اون فقط آرامشه... :

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now