دستی بازومو گرفت و تکونش داد، اما اینقدر خوابم میومد و خسته بودم که حس نداشتم از جام تکون بخورم... صدای نایل گوشم و اذیت کرد :
" لویی، بیدار شو! "
نتونستم چیزی بگم و فقط " هومــم " از بین لبای بستم خارج شد! دوباره تکونم داد :
" ما تا نیم ساعت دیگه باید هری رو ببینیم، اگه همین الان بلند نشی با روش خودم این کار و میکنم! "
با شنیدن جمله ی اول مغزم تازه از خواب بیدار شد و به کار افتاد! ما ساعت 8 با هری قرار داشتیم، اولش شام بود و بعدش معلوم نبود قراره چیکار کنیم! این فقط یه بهونه بود برای آشنایی بیشتر! من دو تا دوستام و داشتم اما شاید واسه اون یکم سخت بود که کسی همراهش نمیومد!
قبل از اینکه بخوام فکری واسه جمله ی دوم نایل کنم بالش محکم خورد تو صورتم! بفرما، باز شروع شد! :
" لویی لویی... "
خدایا چه گیری افتادم! بعضی وقتا بهش حسودیم میشه که اینقدر راحت رو خوابیدنش کنترل داره و میتونه بعد از کارش نخوابه! از طرفی هم همیشه خوابش سبکه و مثه من نیس که وقتی میخوابم دیگه دلم نمیخواد بیدار شم! چشام و باز کردم :
" بیدارم! "
دستش روی هوا متوقف شد و بعد بالشت و انداخت کنارم... غر زد :
" پاشووو... لیام منتظره باید برم پیشش، نمیخوام تا زمانی که حاضر میشی تنها بمونه! "
خواب از سرم پرید و چشام از تعجب گرد شد :
" چی؟! لیام اینجاست؟! تو که میدونی مامان من چجوریه، چرا آوردیش اینجا؟! "
چشاش و چرخوند و با لبخند کوچیکی به شوخی گفت :
" میدونم! من خنگ نیستم که دوس پسرم و بیارم اینجا و نشونش بدم! مامانت همین جوریش وقتی تنها ام طوری نگام میکنه که من وحشت میکنم، انگار میخواد منو بکشه با نگاش! چه برسه که لیام جــونمم با خودم بیارم! "
حس بدی با شنیدن این حرفا از دهن نایل بهم دست داد! مامان همیشه نایل و دوس داشت، اما از وقتی فهمید نایل چه تمایلی داره و از یه پسر خوشش میاد رفتارش باهاش عوض شد! این چند ماه انگار یه آدم دیگه جای اون با نایل رفتار میکرد و من نمیتونستم درکش کنم تا وقتی که به خودم یادآوری میکردم اون یه هموفوبیکه و نمیتونه موقعیت نایل و درک کنه یا حداقل نادیده بگیره!
اما من مطمئنم که اون هنوز نایل و دوس داره، یعنی... مگه میشه یهو از دوس داشتن کسی دست برداشت؟! اونم کسی مثه نایل؟! بامزه ترین، خوش قلب ترین و خوش خنده ترین دوست دنیا که حالا دوستِ پسرشه؟! اون که آدم نکشته، فقط عاشق شده... عاشق یه همجنس، که البته آرزومه مامان یه روزی بالاخره اینو متوجه بشه!
دستامو به تخت فشار دادم و به کمک اونا نشستم... سرم و انداختم پایین و با خجالت گفتم :
" نایل... من واقعا به خاطر رفتار مامانم متاسفم! امیدوارم یه روزی درک کنه که هر کس تو زندگیش حق انتخاب و تصمیم گیری داره و اون باید بهشون احترام بذاره! "
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...