ســـــلام من اومدم با شرط رای :)
اینم از ادامه ش، فقط امیدوارم حال کسی بد نشه!
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
" میخوام ببینمش، از نزدیک! میخوام باهاش حرف بزنم، اصلا از کجا معلوم اون لویی باشه؟ "
میدونم که هست، میدونم که اون خود لوییه ولی میخوام به یه بهونه ای ببینمش! دو هفته ست که ندیدمش... دو هفته ست که شبا تو تاریکی اتاق، روی تختم میشینم و زانوهام و میگیرم توی بغلم... شبا نمیتونم بخوابم... البته این عجیب نیس، اگه بتونم بخوابم عجیبه! اگه بتونم به لویی فکر نکنم عجیبه، چون اون وقت... اون وقت میشه فهمید که نوع حسم عوض شده!
میتونم مست کنم، میتونم قرصای خواب آور بخورم، میتونم خیلی کارا کنم واسه اینکه همه چیز و حداقل برای چند ساعت فراموش کنم! اما نمیکنم... کاری نمیکنم!... نمیخوام فراموش کنم، میترسم از اینکه از نبودنِ لویی غافل شم! تو این شرایطِ افتضاح، نمیشه به خودم فکر کنم و لویی رو فراموش کنم! نباید از حقیقت فرار کنم، باید باهاش روبرو بشم... باید!
" قبلا هم بهت گفتم، اون نزدیک نیست! همین که زنده باشه برات کافی نیست؟ تو داری اون و از توی یه دوربین میبینی، این کافی نیست؟! "
" نه. نیست! از کجا معلوم این فیلم قبلا ضبط نشده باشه؟ من میخوام از نزدیک ببینمش! "
با قاطعیت بهش جواب دادم. نیشخند زد :
" واقعا از کجا معلوم؟ وقتی جواب این سوالت و میفهمی که وظیفه تو انجام داده باشی... تو که نمیخوای سرِ همچین چیزی ریسک کنی؟؟ "
دندونام و روی هم فشار دادم... من باید هر طور شده راضیش کنم! :
" اعتماد باید متقابل باشه! من چطور میتونم بهت اعتماد کنم و کاری که خواستی رو انجام بدم وقتی از چیزی که قولش و بهم داده بودی مطمئنم نمیکنی؟ اگه مطمئنم نکنی... توی تمام مدتی که من با ماریا هستم شک و دودلی رهام نمیکنه. امکان داره خراب کنم، اونوقت نقشه های تو هم به باد میره! من فقط میخوام دو دقیقه لویی رو ببینم، فقط دو... "
حرفم تموم نشده بود که دستاش محکم روی میز کارش فرود اومدن و من پشتم لرزید! :
" دیگه حرفم و تکرار نمیکنم! بهم اعتماد نداری؟ اون مشکل خودته! حالا هم برو بیرون، چیزی که قرار بود ببینی رو دیدی! "
صدای عصبی و بلندش توی کلِ اتاق پیچید! لبِ پایینم و از داخل بین دندونام گرفتم و از اتاق زدم بیرون! نفهم تر از این جونور وجود نداره! دستم و لای موهام کشیدم و به اتاقم رفتم... روز تولد لویی لبخند زدم! عشقم به بیست و پنج سالگیش رسید؛ مطمئنم هیچوقت فکر نمیکرد روز تولدش همچین جایی باشه! فکر نمیکرد چند روز قبل از بیست و پنج سالگیش دزدیده بشه!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...