د.ا.ن هری
سه هفته از دوست شدن من با لویی میگذره! من الان میتونم بگم اون "'"دوستمه'"" !
وقتی بهم گفت که دوس داره باهام دوست باشه، یه حس خیلی خاصی بهم دست داد... یه حسی که لویی به خوبی میتونه باعث بوجود اومدنش بشه، حسِ مهم بودن، اینکه مورد توجه م! و من همچنان به این فکر میکنم که چقدر خوش شانسم که اون هم این رابطه ی دوستانه رو میخواد!
هر چند که تو این مدت فهمیدم، هر دفعه که میبینمش بیشتر از دفعه ی قبل ذهنم و درگیر میکنه... و میدونم! خودم میدونم که چه خبره! این درگیر شدن ذهنم، اینکه همش به اون فکر میکنم، اینکه هر وقت میبینمش عطشم واسه نزدیک تر شدن بهش بیشتر میشه و وقت و بی وقت بهش زل میزنم، یعنی اونو بیشتر از یه دوست میخوام...
خودمم از همون اول میدونستم ازش خوشم میاد و میخوام باهاش باشم... نه فقط به عنوان یه دوست، اما حداقل به عنوان یه دوست!
از هر طرف قضیه که بهش نگاه میکنم، میبینم من نمیتونم رابطه ای بیشتر از یه دوست باهاش داشته باشم، اما... نمیتونم فکر کردن بهش رو متوقف کنم!
لو پرستیدنی ترین شخصیت رو داره که باعث می شه فکرم مدت ها مشغولش بشه... اون با توجه کردنشان، با حرفایی که میزنه، با لبخندایی که دل رو میلرزونه و نگاه هایی که توش آرامش موج میزنه، منو به این باور رسونده که کسیه که نه تنها تو نبود زین، بلکه توی تمام عمرم بهش نیاز داشتم!
کسی که باعث بشه جای خالی زین کمتر حس بشه و باعث شه حس های منفی ای که توی سه ماه توی وجودم جمع شده بود کم و کمتر بشه، نشون میده که چقدر ارزشمنده برام...
منی که تو نبود زین حس هیچکاری رو نداشتم و تنها سرگرمیم رفتن به ورزشگاه واسه دیدن بازی های تیم شهرم بود، حالا هر روز به بیرون رفتن و گذروندن وقت اضافیم با لویی فکر میکردم!
برای اثبات اینکه چقدر روم اثر میذاره، میتونم یه مثال ساده بزنم و اینو بگم که وقتی ازم چیزی میخواد، واقعا نمیتونم به اون چشما نگاه کنم و قبول نکنم! باور کن نمیشه!
هر وقت کنارش راه میرم و انعکاس خودمونو توی درهای شیشه ای یا جاهای دیگه میبینم و اختلاف قد و اندازه ی بدن هامون توجه مو به خودش جلب میکنه، یه جوری میشم! دوس دارم بهش نزدیک تر بشم، دست کوچیکشو بگیرم تو دستم و لمسش کنم، یا دستم و بندازم دور گردنش و اونو نزدیک خودم کنم، بدن کوچیک و سکسی شو به خودم فشارش بدم تا حسش کنم و... اوه بی خیال!
بعضی وقتا فکر میکنم وقتی بهم نگاه میکنه، نگاهش همون حسی رو داره که من دارم، یا خجالت میکشه و گونه هاش یکم رنگ میگیرن، ولی میدونم اینا همش توهمای منه چون برخلاف من اون گی نیست، و میشه اینو به خوبی تشخیص داد! تو چندباری که با هم کلاب رفته بودیم، اون به بعضی از دخترا که اسمشونو میذارن 'هات!' اشاره میکرد و نظرشو میگفت، یا میرفت با یکی شون میرقصید! من که هیچوقت معنی هات رو واسه یه دختر نفهمیدم!!!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...