~69~

3.2K 416 81
                                    

ســلام، من برگشتم =)
دلتون برا فوراور تنگ شده بود؟! فوراور که خیلی دلش تنگ شده بود :'(

امیدوارم تو عمقِ جمله ها برین؛ واسه این قسمت هم قسمتای قبلی باید یادتون باشه!
بریم ادامه ^^

~~~~~

از جام بلند شدم و به کمرم کش و قوسی دادم... کارام زیاد و خسته کننده ن؛ حتی با وجود مشاوری که دارم ولی بازم برای کسی مثل من سنگین ان... اما حس میکنم دارم کم کم از پسش برمیام! دیگه سختیای ماه های قبل و نمیکشم، یه جورایی دارم از کسی که به ناچار سر این پست قرار گرفته بود جدا میشم! چون بی اراده تو جاهایی که مشاورم باید به جای من تصمیم بگیره دخالت میکنم، میخوام که نظر من عملی شه!

دستِ خودم نیست ولی بعضی وقتا یهو دلم میخواد ثابت کنم که میتونم، که از پس این کار بر میام!... به خودم، به بقیه... ولی بیشتر میخوام به خودم ثابت کنم؛ و هر دفعه که این کار و میکنم دلم یه بارِ دیگ میخواد! چون خب... کی از اینکه چنین سِمتی توی یه شرکت موفق داشته باشه میتونه تا آخر ناراضی بمونه؟! این کار بهم نشون میده که دارم تو دنیای واقعی زندگی میکنم، و اینکه چقدر احترام گذاشتن بهت به خاطر جایگاهت میتونه عالی باشه!...

خسته ام... ولی عجیب دلم میخواد قبل از اینکه به خونه برسم یه مقدار قدم بزنم! حوصله ندارم، اصلا... ولی شاید یکم قدم زدن توی خیابون، فقط واسه ساعتی من و از افکارم جدا کنه... خسته ام ولی استراحتم میتونه فکر نکردن باشه جای دراز کشیدن یا خوابیدن! میتونه جای شلوغ و حواس پرتی باشه... به ماشین رسیدم و با زدن به شیشه، از الکس خواستم تا اون و پایین بکشه :

" میخوام یکم قدم بزنم، شما میتونین برین. "

" چرا؟ خسته نیستین؟ "

" پرسیدن نداره، میخوام حال و هوام عوض شه! "

همزمان با حرکت کردنِ ماشین، کلاهم و روی سرم گذاشتم... ولی بعد از یکم راه رفتن، سر و صدای خیابون خودش باعث شد که تو دنیای خودم غرق شم! شاید رشته های افکار من زیادی قوی ان که حتی این همه صدا هم نمیتونه پاره شون کنه! یا شایدم این همه بوق و آلودگیِ صوتی جلوی صدای ذهنِ من کم میاره... سرم ناخودآگاه پایین افتاده، به کفشام خیره شدم... احساسِ تنهایی سراسر وجودم و گرفته...

کاش اینجا بود... کاش کنارم بود و توی این خیابون شلوغ، دستم و محکم میگرفت؛ سفت! گرمای دستای بزرگِ من دستای اون و گرم میکرد... هرچند که الان خیلی سردن... خاطرات اون شبی که با هم سینما رفتیم، داره جلوی چشمم نمایش داده میشه... اون دستم و محکم توی دستش گرفته بود و دنبالِ خودش میکِشوند. من شبیه یه بچه شده بودم که میترسید توی جمعیت گم شه، یا صدمه ببینه! حالا دستای من خالی ان، حالا دستای هیشکی دستای اون نمیشن...

دلم نمیخواست نگرانِ وجودم باشه، وجودِ کسی که از همون اول هم قصدش رها کردن نبود؛ اما حالا میفهمم که چه حسی داشت! میفهمم که احساسِ یک دست، میتونه چقدر به آدم اطمینان بده... حالا میفهمم اون احساسی که با گرفتنِ دستت بهت میده، چقـدر خــوب میتونه حفره هایی که از تنهایی توی قلبت به وجود اومدن رو پُر کنه!... باورم نمیشه اون شب، من روی همون دستا میزدم تا بتونم سرِ یه دونه چیپس باقی مونده بجنگم! آخرشم ریز شد...

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now