دیگه این قسمتای اخیر و باید یادتون باشه!
اما من بازم واسه پارتِ دوم میگم 👇
پیش نیاز : قسمت 55°°°°°°°°°°°°°°°°°°
ماتِ صورتش شدم، بدون اینکه بفهمم واسه چند ثانیه نفس کشیدن یادم رفت! اون داره من و تهدید میکنه؟ اون داره خیلی جدی حرف میزنه و با وجود اینکه بهم حق انتخاب داده، اما تهدیدم میکنه! بهم قبل از انتخاب کردنِ هر راهی هشدار میده و میگه که نمیدونه به چه دلیل حاضر شده بهم این چیزا رو بگه، یعنی داره در حقم لطف میکنه؟ پس... دروغ نمیگه؟ پس اینا واقعیت داره؟ یا نداره؟ من فقط... من باورم نمیشه!
سرفه ی خشکی کردم و واسه فکر کردن تلاش کردم... تلاش کردم تا بتونم حرفاش و هضم کنم اما واقعا نمیتونم! واقعا سخته! اول بی اراده قفل میکنم اما بعد هزارتا فکر در ثانیه بهم هجوم میارن! شاید اون فکر دیگه ای توی سرشه! دلم نمیخواد به چنین چیزایی فکر کنم، چون اونوقت همه چیز فقط به طور مسخره ای پیچیده میشه و این باعث میشه مغزم درد بگیره، اما اگه این فکر توی سرش باشه چی؟!
" ببینم ماریا تو... تو که قصد نداری به خاطر دروغی که اون اوایل بهت گفتم، حالا تلافی کنی و بهم دروغ بگی؟! این چیزِ جالبی نیست! من از قصد این کار و نکرده بودم اما اگه تو بخوای از قصد من و اذیت کنی که فقط خشمت خالی شه یاــ "
" ساکت شو! "
بی حوصله حرفم و قطع کرد، دوباره روبروم نشست و با حرص بطریش و تقریبا روی میز جلوش کوبید! :
" من نه بچه ام که بخوام ازت انتقام بگیرم، نه اینقدر بیکارم که بشینم واست داستان تعریف کنم! کاملا جدی ام، حرفام حقیقت دارن میتونی این و بفهمی؟ "
عصبی و گیج دوباره صدام بالا رفت :
" نه! نمیفهمم، نمیتونم بفهمم! تا به یه نتیجه ای میرسم ثانیه ی بعدش به همه چیز شک میکنم؛ هر چقدر تلاش میکنم نمیتونم افکارم و ثابت نگه دارم، تو میتونی این و بفهمی؟! "
دستام روی شقیقه هام گذاشتم و فشار دادم تا شاید بتونم خودم و کنترل کنم! برخلافِ انتظارم اون عصبی تر نشد، بلکه شونه هاش کمی افتاد... میتونم تاسف و دلسوزی رو یک جا توی چشماش ببینم!
" برات بیشتر توضیح میدم، آروم باش... "
با صدای ملایم تری گفت و باعث شد من هم کمی نرم بشم! آروم دستام و پایین آوردم و نفس کشیدم... چند دقیقه ای سکوت شد تا من بتونم کمی به خودم مسلط شم... به پاهام خیره شدم... همه چی دیوونه کننده ست، همه چیز عجیب و پیچیده ست، اینقدر که باعث شده احساس ناتوان بودن بهم دست بده!
بالاخره سرم و بالا آوردم و بهش نگاه کردم :" بگو! بیشتر بگو... "
دست چپش و روی بازوی راستش کشید :
" اینکه من توی کارهای پدرم نقش دارم واقعیته! من بهش کمک میکنم، ما تا حالا با هم خیلی کارا کردیم، اما این تنها راهی بود که بتونم از همه چی سر در بیارم! تنها راهی بود که همه چیز دستم بیاد و بفهمم اونا چطور عمل میکنن... نمیشه بدونِ شناختِ قبلی با چیزی مقابله کرد، حتی اگه نسبی هم باشه نمیتونی کاری از پیش ببری! من خودم و تبدیل به یه عضو مهم میکردم، هوش و تواناییش رو هم که... داشتم و دارم! "
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...