~ 80 (part 2) ~ END

6.2K 536 585
                                    

کامنتای پارت قبلی چه کم بودن :( یه لحظه شک کردم این قسمت و بذارم یا نه که بیشتر رو نوشته هام فکر کنم، ولی خب نمیشد دیگه☹
بریم واسه آخریش😉😍

~~~~~~~~

د.ا.ن لویی

بعد از کلی توضیح دادن و دلیل آوردن و قانع کردن و خواهش، دیگه جونی واسم نمونده؛ ولی راستش حس خوبی داره که بعد از یه سال دوباره دارم با مامان سر و کله میزنم! تازه منتقل شدم به بیمارستانی که خودم واسش کار میکنم، یا در واقع... بیمارستانی که واسش کار میکردم و حس میکنم روحیه م خیلی بهتر شده... از اینکه برگشتم به شدت خوشحالم. فکر کنم خیلی بدبخت به نظر بیام وقتی که فقط به خاطر عوض شدنِ اتاق بیمارستان با اتاقِ یه بیمارستانِ دیگه تا این حد خوشحال شدم، ولی مهم اینه که کم کم خوشحالی های کوچیک دارن به سراغم میان و این یعنی میتونم به خوشحالی های بزرگترش امید داشته باشم!

وقتی با مامان پشت تلفن حرف زدم، خیالش از بابتم راحت شده بود. به نرمی باهام حرف زد تا برگردم خونه؛ ولی الان از همه چیز با خبر شده و حالا که فهمیده این مدت چطور بهم گذشته، خیلی سخته که بتونم آروم نگهش دارم. دقیقا به همین دلیل دو سه ساعتی میشه که دارم باهاش حرف میزنم و سعی میکنم هرجوری که شده، با هر دلیل و منطقی که شده آرومش کنم. گفتنش جالب نیست، ولی حتی یه جاهایی مجبور شدم تهدیدش کنم! چون الان ساکت نگه داشتنش خیلی سخت تر از همیشه شده و دیگه واقعا راهی به ذهنم نمیرسه! در حقِ پسرش ظلمِ بزرگی شده و همه ی ایناا..

" همه ی اینا تقصیرِ اون پسره ست! "

با بی حوصلگی کمی گردنم و ماساژ دادم :

" مامان! سه ساعته دارم باهات حرف میزنم، باز رسیدیم به اینجا؟ "

" مگه دارم دروغ میگم؟ از وقتی با این پسره دوست شدی مادرت و فراموش کردی، از خونه زدی بیرون و آخرشم گرفتنت و چنین بلایی سرت آوردن. اونم بابای کسی که از همه بیشتر بهش اعتماد داشتی! اگه نمیشناختیش که باباش باهات کاری نداشت! داشت؟ "

بی حوصله آه کشیدم تا دوباره شروع کنم به توضیح دادن :

" نه، ولی... "

به در دو تا ضربه وارد شد و به محضِ اینکه صدای در و شنیدم، سریع حرفم و قطع کردم و صاف نشستم! انگشت اشاره مو رو نوک بینی و لبام گذاشتم و صدام و آوردم پایین:

" هیششش حق نداری بهش چیزی بگیااا! "

همزمان که بهم چشم غره رفت و روش و برگردوند، در اتاق باز شد و هری با چشمای گرد و ترسیده پرید داخل! به محضِ دیدنم، به نظر خیالش راحت شد و بعد از برداشتن اولین قدمش به داخل، متوجه مامان شد که روبروی من و سمت راستش ایستاده. چشماش با دیدنِ مامان حتی گرد تر از قبل شد و بعد نگاهش سریع بینمون رد و بدل شد :

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now