~77~

3.4K 450 230
                                    

نمونه ی ساده ای از عذاب کشیدنای فیزیکی و روانیِ من سرِ این فن فیک😊☝️😭😂

~~~~~~

د.ا.ن هری

نمیدونم چقدر گذشته؛ یه هفته، دو هفته... یا سه هفته... یا حتی فقط چند روز شده اما زمان برای من خیلی دیر میگذره... درسته؛ زمان برای من خیلی دیر میگذره، داره کِش میاد و من خیلی خوب اینو حس میکنم...
اون خوابید و بیدار شد و فکر کرد همه چیز فقط یه توهم بوده... باز خوابید و وقتی بیدار شد باورش نشد که توی واقعیته؛ چندین بار خوابید و وقتی از خواب بیدار میشد هنوزم فکر میکرد هرچی دیده بود و حس کرده بود فقط یه توهم بودن و من... من دیگه نمیکشیدم، احساس میکردم دیگه برام جونی نمونده..!

اولش شوکه شدم؛ مغزم توی گوشم داد میزد 'چرا؟ چرا نمیخواد من و ببینه؟' ولی وقتی پشتِ در به خودم اومدم غم توی دلم سرازیر شد. غلیظ و خفه کننده بود و به سرعت کل وجودم و درگیرِ خودش کرد... گریه میکردم، درد و از عمقِ وجودم حس میکردم چون به یه جوابِ دردناک رسیده بودم؛ احساس میکردم به خاطر اون بغضِ خفه کننده ای که به گلوم چنگ زده نیاز دارم ناخونام و توی گلوم فرو کنم و اون و از هم بدرم اما حقیقت این بود که توی اون لحظه من هیچ کاری نمیتونستم بکنم! هیچ کاری جز برگشتن به همون هری ای که فقط میتونست گریه کنه...

وقتی به اتاق دیگه ای منتقل شد بیشتر دلم خواست ببینمش، چون دیدنش راحت تر شده بود. گاهی یواشکی بهش نگاه میکردم؛ اون موقع هایی که مطمئن میشدم حواسش به اطرافش نیس، زمان هایی که خوابیده بود و من نمیتونستم در مقابل خودم مقاومت کنم تا نبینمش؛ چون هربار که این کار و کردم شب نتونستم پلک روی هم بذارم... فکر میکنم دیگه هرکسی که به این اتاق مربوط میشه از حالم خبر داره! با اینکه ظاهرم دست خودم نیست، ولی شاید همین باعث شه بیشتر حواسشون بهش باشه.

اینجا تو عصرِ جدیدی از تنهایی گیر افتادم... حتی به یه معنای تازه از تنهایی رسیدم مدتی که نایل به اینجا اومده بود؛ پس شروع کردم به حرف زدن با خودم...
لویی پیشمه، فقط حواسش یکم پرته! من باید بیشتر از همیشه مراقبش باشم، باید درکش کنم حتی وقتی که موقعِ درک کردن به تنفرش از خودم میرسم! هنوز هیچی تموم نشده، تا وقتی که اون کاملا خوب نشده هیچی تموم نمیشه؛ این یعنی من باید قوی تر از قبل ادامه بدم...
ولی آخرش سر خودم غر زدم که 'مگه از مشکلات و اتفاقای قبل درس نگرفتی؟ اولین کار باید جمع و جور کردنه خودت باشه احمق!'

اما راستش تمام این مدت اینو میدونستم، فقط الان مطمئن شدم که وقتی مشکلات به لویی ربط پیدا میکنن من... من بد میشکنم! وقتی به لویی میرسه من خم نمیشم، بلکه حتی جوری میشکنم که واقعا نمیشه صفت "بد" و در موردش به کار نبرد. نمیدونم چطوریه که من وسطِ همه ی باید و نباید ها همه چیز و با هم میخوام؛ ولی به نظر میرسه قدرتِ این عشق، شبیه یه باتلاقِ عمیق از شکلات باشه... حتی گرفتار شدنش هم شیرینه! چون وقتی که لویی بالاخره قبول کرد هم و ببینیم اما به شرطی که اتاق تاریک باشه، من به فکرم رسید 'حتی سایه شم برام کافیه' و نخواستم ذوقی که میرفت تا توی دلم شروع به جوشیدن کنه رو سرکوب کنم!

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now