اون زمان که داستان از دید لویی بود یادم نمیاد کسی دلش برا هز تنگ شده باشه، حالا که به هری بدبخت رسیده لویی میخواین؟😐😂 یه کوچولو صبر کنین خب!
~~~~~~~~~~~~~ماشین و حرکت دادم، آروم آروم تا نزدیکِ در رسوندمش... به نظر مشکلی نیست، فکر میکنم بتونم همین جوری ادامه بدم! در باز شد و از حیاط خارج شدیم... لبخند زدم و میتونم بفهمم که ماریا هم تا حدودی خیالش راحت شده! بخاری ماشین و تنظیم کردم تا هوای داخل اذیت کننده نباشه!
واسش شروع کردم به تعریف کردن، اینکه زین هنوزم بعد این همه مدت توی کماست... سرگرم صحبت شدیم، اما همه چی خوب بود تا اینکه یهو خودم و توی خیابون پیدا کردم! ماشینایی که به سمتم حرکت میکنن... مانعی که بین دوتا لاین وجود نداره! ضربان قلبم دوباره رفته بالا! صدای بوق ماشینا حالم و بد میکنه...
اگه یهو فرمون یکی از این ماشینا به سمت من کج شه چی؟ اگه دوباره تصادف کنم چی؟ دفعه ی قبل زین و فرستاد کما، اگه این دفعه واسه خودم این اتفاق بیوفته چی؟ نفس های کوتاهم بی اراده صدا دار شدن، بدنم شروع کرده به عرق کردن... جیغ ماریا باعث شد توی جام بپرم! :
" هری! آروم باش، حواست و بده به رانندگی. هیچکس احمق نیس که بهت بزنه مگه اینکه خودت بزنی! "
با استرس سریع زدم کنار خیابون و ماشین و نگه داشتم... انگشتای لرزونم دکمه ی کنار دستم و لمس کردن، پنجره مو پایین کشیدم تا هوا بهم بخوره! با وجود اینکه میدونم ترسیده، اما با جدیت و اخم بهم نگاه کرد :
" اینا همش تخیلات مغزت ان! اینکه قراره تصادف کنی، اینکه امکان داره دوباره همه چی تکرار بشه، از چی میترسی؟ "
در حالی که سعی میکنم نفس کشیدن هامو کند کنم، بهش نگاه کردم :
" نمیفهمی؟ از کما، از مرگ! "
پوزخند زد :
" نترس نمیمیری! اینجوری که من میبینم، تا وقتی خودت خودتو به کشتن ندی نمیمیری! "
" زین خودشو به کشتن نداد، اما حالا این بلا سرش اومده! "
چشماش و واسه چند ثانیه بست و با حرص آه کشید! :
" آره ولی اگه بخواد اینطوری باشه تو همیشه باید بترسی! فقط که تصادف و رانندگی نیست، خیلی چیزا میتونن بهت صدمه بزنن قبل از اینکه تو حتی متوجه بشی و بتونی جلوشون و بگیری! "
نتونستم چیزی بگم، با کلافگی به خیابون اشاره کرد:
" الان به خیابون نگاه کن! همه دارن خیلی صلح آمیز و در آرامش رانندگیشون و میکنن، کسی وحشی نیست که بیاد در حد کشتنمون بزنه به ما! اینا همش توهمه، واقعی نیستن... پس این افکار و بریز دور و شجاعت داشته باش! هیچوقت فکر نمیکردم اینجوری باشه، اما حالا که دارم میبینم... تو واقعا احتیاج داری با این ترست مقابله کنی! یعنی حداقل به کسی که کنارت میشینه فکر کن که امکان داره بلایی سرش بیاد! "
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...