~74~

2.9K 406 150
                                    

فکر کنم هیشکی دیگه نمیتونه بهم اعتماد کنه😨😂

~~~~~

سعی کردم چشمام و باز کنم ولی انگار پلکام با یه نیروی عجیبی به هم جذب میشن... کم کم توانم واسه غلبه به این نیرو افزایش پیدا میکنه و در حالی که واسه کامل باز کردنِ چشمام دارم با پلک زدن تقلا میکنم، امیدوارم که تاریِ دیدم برطرف شه... نور، رنگای آبی، سفید، یکی که انگار روی تخت نشسته... سرگیجه ی جزئی باعث شد سَرم و بچرخونم و یه نخ کنارم ببینم!

یه نفسِ عمیق کشیدم... با ذهن خالی چشمام و بستم، در حالی که به نظر خیلی هم خالی نیست! صداها... گریه ها... گرمای چیزایی که میسوختن... درد.
بیمارستان!
نتونستم جلوی وحشتم و بگیرم، تو ثانیه ای تسخیرم کرد و بی اختیار با همه ی توانم چشمام و باز کردم :

" لویی! لویی!... "

خواستم از جام بلند شم که دستی شونه مو گرفت :

" هیشش هری آروم باش همه چی خوبه! "

مجبورم کرد مستقیم به چشماش نگاه کنم، ولی من نمیتونم آروم باشم. دستش و پس زدم و این بار من شونه شو گرفتم! :

" لویی! لو... لویی؟ "

نمیتونم چیز دیگه ای بگم. چون... چون وقت نیست! وقت نیس، زبونِ من نمیچرخه واسه کلمه ی دیگه ای جز اسمش... ولی اون میدونه تو هربار به زبون آوردنِ این اسم چه حرفایی هست، چه سوالایی هست، چه ترس هایی هست...!

" هری! هری من اینجام، نگام کن! مگه میشه چیزی خوب پیش نرفته باشه؟! "

به لبخندش نگاه کردم که داره سعی میکنه اطمینان بخش باشه... لباش زیر نور تمومِ چراغای اتاق میدرخشه! موهاش و بالای سرش بسته و به نظر آرومه... آره فکر کنم... فکر کنم راست میگه! راست میگه... یکم آروم شدم، سرم و بردم عقب و دستم و از روی شونه ش برداشتم تا بتونم دوباره دراز بکشم :

" تو اینجایی، ولی تو لویی نیستی...! "

سرش و به معنی 'میدونم' تکون داد و لبخندش کمرنگ تر شد... به محض دراز کشیدنم، نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم. چند دقیقه توی سکوت گذشت تا من به خودم بیام :

" حالت بهتره؟! "

" بهترم، ولی مجبور نبودین این کار و باهام کنین. "

" چرا، بودیم. نمیخواستیم به خودت بیشتر از این آسیب بزنی، لجباز! "

" فکر میکردم بیشتر نگران به نظر میام، تا لجباز! "

طلبکارانه بهش نگاه کردم اما اون جوابم و آورد جلو چشمام! :

" ماریااا ماریااا بیا اینجااا من بهت احتیاج دارممم عررر به من دست نزنین جیغ میکشم...! "

خودش کشید عقب و ادای من و در آورد، سعی کردم جلوی خنده مو گرفتم :

" باشه من لجباز بودم، ولی به نفعته که تو این موقعیت من و مسخره نکنی! "

Forever (Larry Stylinson)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora