فکر کنم هیشکی دیگه نمیتونه بهم اعتماد کنه😨😂
~~~~~
سعی کردم چشمام و باز کنم ولی انگار پلکام با یه نیروی عجیبی به هم جذب میشن... کم کم توانم واسه غلبه به این نیرو افزایش پیدا میکنه و در حالی که واسه کامل باز کردنِ چشمام دارم با پلک زدن تقلا میکنم، امیدوارم که تاریِ دیدم برطرف شه... نور، رنگای آبی، سفید، یکی که انگار روی تخت نشسته... سرگیجه ی جزئی باعث شد سَرم و بچرخونم و یه نخ کنارم ببینم!
یه نفسِ عمیق کشیدم... با ذهن خالی چشمام و بستم، در حالی که به نظر خیلی هم خالی نیست! صداها... گریه ها... گرمای چیزایی که میسوختن... درد.
بیمارستان!
نتونستم جلوی وحشتم و بگیرم، تو ثانیه ای تسخیرم کرد و بی اختیار با همه ی توانم چشمام و باز کردم :" لویی! لویی!... "
خواستم از جام بلند شم که دستی شونه مو گرفت :
" هیشش هری آروم باش همه چی خوبه! "
مجبورم کرد مستقیم به چشماش نگاه کنم، ولی من نمیتونم آروم باشم. دستش و پس زدم و این بار من شونه شو گرفتم! :
" لویی! لو... لویی؟ "
نمیتونم چیز دیگه ای بگم. چون... چون وقت نیست! وقت نیس، زبونِ من نمیچرخه واسه کلمه ی دیگه ای جز اسمش... ولی اون میدونه تو هربار به زبون آوردنِ این اسم چه حرفایی هست، چه سوالایی هست، چه ترس هایی هست...!
" هری! هری من اینجام، نگام کن! مگه میشه چیزی خوب پیش نرفته باشه؟! "
به لبخندش نگاه کردم که داره سعی میکنه اطمینان بخش باشه... لباش زیر نور تمومِ چراغای اتاق میدرخشه! موهاش و بالای سرش بسته و به نظر آرومه... آره فکر کنم... فکر کنم راست میگه! راست میگه... یکم آروم شدم، سرم و بردم عقب و دستم و از روی شونه ش برداشتم تا بتونم دوباره دراز بکشم :
" تو اینجایی، ولی تو لویی نیستی...! "
سرش و به معنی 'میدونم' تکون داد و لبخندش کمرنگ تر شد... به محض دراز کشیدنم، نفس عمیقی از سر آسودگی کشیدم. چند دقیقه توی سکوت گذشت تا من به خودم بیام :
" حالت بهتره؟! "
" بهترم، ولی مجبور نبودین این کار و باهام کنین. "
" چرا، بودیم. نمیخواستیم به خودت بیشتر از این آسیب بزنی، لجباز! "
" فکر میکردم بیشتر نگران به نظر میام، تا لجباز! "
طلبکارانه بهش نگاه کردم اما اون جوابم و آورد جلو چشمام! :
" ماریااا ماریااا بیا اینجااا من بهت احتیاج دارممم عررر به من دست نزنین جیغ میکشم...! "
خودش کشید عقب و ادای من و در آورد، سعی کردم جلوی خنده مو گرفتم :
" باشه من لجباز بودم، ولی به نفعته که تو این موقعیت من و مسخره نکنی! "
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...