~16~

6.8K 764 97
                                    

د.ا.ن هری

" مواظب خودت باش... "

" کی برمیگردی؟ "

" معلوم نیس! باید برم ببینم اوضاع چطوره... "

میدونم الان تو دل مامان چی میگذره... چه حرفایی دوس داره بزنه و دلش میخواد چه نصیحتایی بکنه اما جرات شو نداره... شوهرش روز به روز بیشتر تو لجن کارهاش فرو میره، اما اون هیچ کاری از دستش برنمیاد، هیچ کاری نمیتونه بکنه که جلوشو بگیره!

اینقدری ازش بدم میاد که همین الان دارم آرزو میکنم دیگه از این سفر برنگرده، بره و دیگه نیاد! حداقل یه مدت طولانی برنگرده! یه مدت خیلی طولانی... اما بهتر بود آرزو کنم بمیره اگه ازش متنفر بودم، اینجوری تضمین میشد که دیگه برنمیگرده!

مثه همیشه بعد از اینکه اونا بلند شدن، پشت میز، روی صندلی نشستم و دارم صبحونه میخورم... صداشونو از پشت سرم میشنوم، ولی قرار نیس برگردم و رو به پدر دوست داشتنیم بگم خوش بگذره یا مواظب خودش باشه یا از این چرت و پرتا، پس سرم و میندازم پایین و همون طور که دارم میخورم وانمود میکنم چیزی نمیشنوم چون هیچی برام مهم نیس! البته منم واسه اون مهم نیستم، رفتارام دیگه واسه هردوشون عادی شده!

همونطور که از سالن خارج میشدن، صداشون کم و کمتر میشد، تا جایی که دیگه متوجه جمله هاشون نشدم... تو سکوت صبحونه مو تموم کردم و منتظر نشدم تا مامان برگرده پیشم... از اون روزی که خیلی عجیب و متفکرانه بهم گفت باید بیشتر بهم توجه کنه سعی شو کرده، اما الان مجبوره پیش شوهرش باشه!

رفتم به اتاقم و کمی پنجره رو باز کردم تا ببینم چه لباسی باید بپوشم... امروز هوا خیلی خوبه، پس فقط یه تی شرت و شلوار جین کافیه... بعد از اینکه لباس پوشیدم، موهامو با کش کوچیک مشکیم بالای سرم گوجه ای بستم... حالا اینقدر بلند شده بودن که کامل توی کش میرفتن! رفتم سراغ دفترام، زیپ کوچیکتر کیف گیتارمو باز کردم و وسایل مورد نیازم و گذاشتم توش... ساعت، موبایل، کلید و کیف پول مو برداشتم، کیف و انداختم رو دوشم و اتاق و ترک کردم...

مامان و طبقه ی اول دیدم و میدونست دارم کجا میرم، پس ازم سوالی نپرسید و فقط خواست مواظب خودم باشم...

دیروز با هم صحبت کردیم، تقریبا زیاد... واسه اینکه شب قبلش زیادی مست کرده بودم، خیلی ناراحت بودم و به خاطرش تنها کلاس روز شنبه مو از دست داده بودم، البته این از شانس بسیار زیادِ من و همکلاسیامه که به خاطر این استاد مجبوریم روزی که باید تعطیل باشیم بریم سر کلاس!...

گفت نمیخواد ناراحتی مو ببینه و بهم کلی امید داد که بالاخره همه چی درست میشه... تقریبا میدونه من واسه چی ناراحتم، به قول خودش از نگاهم میفهمه، اما اون از همه چیز باخبر نیس! میدونه این وضع زندگی رو قبول ندارم اما نمیدونه چی باعث شده حالا آشفته تر از قبل بشم!

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now