د.ا.ن لویی
نفس های گرمی به پوستم میخوره!... دست راستم و به سختی حس میکنم، احتیاج دارم روی پهلوی چپم دراز بکشم!... یادم اومد دستم زیر گردنِ هریه، واسه همین چشمام و تا نیمه باز کردم...توی تاریکیِ اتاق سرش و دیدم که کمی پایین تر از مالِ منه و نفس های منظمش به گلوم میخوره!
موهای ابریشمی و بلندش نامرتبه، به همه طرف پخش شده و توی صورتش ریخته! بدنِ بدونِ لباسش تو چند سانتیِ بدنمه و من میتونم حرارتِ ماهیچه های گرمش و حس کنم! صورتش دیده نمیشد، واسه همین دستم و آوردم بالا و آروم موهاش و از روش کنار زدم...
حالا صورتش و میتونم ببینم هرچند که زاویه ش این اجازه رو نمیده که به خوبی نگاش کنم! جوری که همه ی اعضای صورتش آروم گرفتن و نفس های منظمش نشون میده که اون با آرامش خوابیده، باعث میشه معصومیتش توی نگاهم چندین برابر بشه و این بهم ثابت بشه که فرشته ها فقط توی آسمون نیستن!
خوابم میاد، چشام بیشتر از این باز نمیشه اما نمیتونم از دیدن چهره ش توی خواب بگذرم! سرم و کمی بردم جلوتر و روی سرش رو آروم و با احتیاط بوسیدم... یه نفس عمیق کشید اما چشماش و باز نکرد!... خداروشکر! نمیخوام از خواب بیدارش کنم!...
وقتی درد و توی شونه م حس کردم، فهمیدم که مجبورم وضعیتم و تغییر بدم! مجبورم، وگرنه هیچ وقت راضی نیستم که این کار و کنم! تموم سعی خودم و کردم تا جوری دستم و از زیر گردنش بکشم بیرون که اون بیدار نشه! وقتی دستم و کامل برداشتم، حس کردم موفق شدم چون اون و بیدار نکردم! تا پشتم و بهش کردم یهو خودم و لبه ی تخت دیدم!
" اوووه نه! "
اگه دوباره از تخت بیوفتم حتما هری دیگه نمیذاره من باهاش روی یه تخت بخوابم! یه لحظه کلِ بدنم واکنش نشون داد چون فکر کردم الانه که با مخ پخشِ زمین شم، اما یهو دستی از پشت دور کمرم حلقه شد و نذاشت که بیوفتم پایین! از هیجانِ لحظه ایم تپشِ قلب گرفتم و حس کردنِ دستی که با محکم حلقه شدنش دور کمرم بهم اطمینان داد دیگه از تخت نمی افتم، باعث شد ناله ای از گلوم خارج شه!
" گرفتمت! "
صدای زمزمه شو از پشتم شنیدم! نمیدونم اون همه ی این مدت بیدار بوده یا وقتی خواستم غلت بزنم از خواب بیدارش کردم، اما به نظر از قبل بیدار بود چون خیلی سریع واکنش نشون داد! درسته، من ناراحت میشم اگه اون و از خوابِ شیرینش بیدار کنم، اما حالا خوشحالم که اون بیداره و من و اینجوری از پشت گرفته! در واقع... اون من و نجات داد!
همون طور که پشتم بهش بود، خودم و کشیدم عقب! دلیل اصلیِ عقب رفتنم این نبود که لبه ی تختم! فقط... میخوام حسش کنم! بیشتر... این قدر عقب رفتم تا اینکه به بدن گرمش خوردم و اون راحت تر من و از پشت بغل کرد! دستش و که روی شکمم بود، گرفتم تو دستم و چشمام و بستم...
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...