د.ان. لویی
موبایل و پرت کردم رو تخت و با اضطراب انگشتامو فرو کردم تو موهام... بر نمیداشت! از بعدازظهر که بهش زنگ میزدم جواب نمی داد و این من و نگران و در عین حال عصبی کرده بود...
" اَه... بچه تو نمیگی من نگرانت میشم؟! چرا جواب نمیدی؟! "
خم شدم دوباره گوشی مو برداشتم و با فکری که تو سرم بود به نایل زنگ زدم... بعد از چندتا بوق جواب داد و ازش خواستم که شماره ی پسر خاله شو بهم بده... هری امروز کلاس داشت، پس به احتمال زیاد اد رو دیده بود... من فقط میخواستم مطمئن شم که سالمه! نایل با تعجب بهم شماره ی اد رو داد و بعدم ازم خواست با هم بریم بیرون اما من گفتم حوصله ندارم! من بدون هری دیگه هیچ جا نمیرم!
وقتی به اد زنگ زدم بهم گفت امروز هری رو دیده، سالم بوده - خداروشکر! - اما حوصله نداشته! شاید به خاطر همینه که به تماس هام جواب نمیده! ولی اون میدونه که من کنارشم، میتونه باهام درد دل کنه یا حداقل بهم بگه که میخواد تنها باشه، اما اون اصلا گوشی و جواب نمیده! اون ازم قول گرفت همیشه کنارش باشم ولی ببین چجوری رفتار میکنه!
شایدم من زیادی دارم حساسیت به خرج میدم، شاید اصلا نباید اینقدر تو کاراش دخالت کنم! من که دوس پسرش نیستم، نباید ازش انتظار بیش از حد داشته باشم... اما دست خودم نیس! نگرانم!... بعد از این یه ماهی که باهاش صمیمی شدم، یعنی درواقع خیلی صمیمی شدم! ، الان که گوشیش و برنمیداره باعث میشه نگران بشم...
به ساعت نگاه کردم، 9 بود... دیروز به خاطر بد بودن هوا برنامه بیرون رفتن و کنسل کردیم و من از یه طرف دوس نداشتم این جوری بشه و از طرفی کلی خسته بودم، پس تا شب خوابیدم! فکر میکردم امروز هم مثه هر جمعه با هم قدم میزنیم، نمیدونم دقیقا چرا این کار و میکنیم فقط... خوش میگذره! حداقل به خودم، چون دوس دارم وقتی رو که باهاشم و کنارشم، البته میدونم حتما اون هم دوس داره که باهام میاد! اما اون امروز حتی باهام حرف هم نزده!
یکی از کتابامو برداشتم تا واسه امتحانی که سه هفته دیگه ست بخونم اما از اونجایی که تا شب قبل امتحان، هیچی به هیچیم نیس! ، پس کتاب و پرت کردم رو میز تا به ادامه ی نگرانیم برسم!
رو تخت دراز کشیدم و هندزفری گذاشتم تو گوشم و یه آهنگ از موبایلم پخش کردم... احساس میکنم انرژیم خالی شده... حوصله هیچ کاری ندارم... واقعا چرا هری اینقدر برام مهمه؟ چرا حس میکنم یه حس خیلی قوی ای نسبت بهش دارم که باعث میشه به سمتش کشیده بشم و دلم بخواد تا همیشه کنارش بمونم؟
درسته، اعتراف میکنم من واقعا دلم میخواد تا همیشه کنار هم باشیم و اون ازم دور نباشه! اما نمیشه... احتمالا اگه اون با یکی وارد رابطه بشه ازم دور میشه... اون از من قول گرفت که هیچوقت تنهاش نذارم اما خودش هیچوقت نگفت که تنهام نمیذاره! از همین الان از کسی که قراره دوس پسر هری بشه متنفرم، چون اون باعث جدایی ما میشه!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...