~61~

3.3K 472 257
                                    

هیچوقت به متنی که توی خلاصه ی داستان گذاشته شده توجه کردین؟🤔

°°°°°°°°°°°°

د.ا.ن لویی

تنم داره میلرزه... از سرمایی که استخونام و خشک کرده و از گرمایی که داره ماهیچه های زیرِ پوستم و میسوزونه! دستی به شونه هام فشار وارد کرد و به جلو هول داده شدم... در حالی که نفس هام منقطع و تیکه تیکه از ریه هام خارج و با حالتی سخت تر وارد میشن، به جلو قدم برداشتم... روی پیشونی و گردنِ داغم قطره های سرد عرق نشسته و اونا تار های وز شده ی موهام و خیس کردن!

حس میکنم به پاهام وزنه وصل کردن؛ اما بدنم شبیه یه پَر توی باد شده که داره میلرزه، انگار هوا ازم رد میشه و استخونام و منجمد میکنه... پاهام جلوی ورودی از حرکت ایستادن! به زحمت خم شدم و با دستای لرزونم شلوار و از پام در آوردم، ولی کمی طول کشید تا تونستم لباسم و از تنم بِکنم... با تردید به پشتم نگاه کردم و چشمای منتظر و ابروهایی که با اخم توی هم گره خوردن و دیدم!

هر دفعه برام تازگی داره، هیچوقت نمیتونم عادت کنم!
نوک انگشتام زیرِ لبه ی لباس زیرم رفتن و کشیدمش پایین تا درش بیارم!... پاهام و توی یه اتاق با دیوارایی پوشیده شده از کاشی های شکسته و قدیمی گذاشتم... یه فنِ کوچیک و کثیف رو بالاترین نقطه نصبه و هیچ دری وجود نداره که بشه موقعِ ورود و خروج باز و بسته ش کرد! هیچ حریم خصوصی ای، هیچ احترامی، هیچ چیزی نمیتونه مانع مراقبتِ اونا از من بشه!

" آبِ گرم نداریم. "

با بی حوصلگی گفت و میتونم در حالی که پشتم دست به سینه و منتظر ایستاده تصورش کنم، که البته میدونم با چرخیدن به سمتش با همین حالت روبرو میشم! دستام و با ترس جلو بردم، باز هم مجبورم با آب سرد خودم و بشورم! باز هم مجبورم تحمل کنم تا زمانی که مغزم منجمد شه، و سینه هام نتونن بالاتر از حدِ ممکن بیان تا ریه هام به اندازه ی کافی هوا رو توی خودشون جا بدن!

حداقل شاید اینطوری ماهیچه های داغم به دمای عادی برسن... اما هر چقدر هم که بخوام خوش بین باشم، میدونم که اینطور نیس!... دستم فلز سرد و گرفت و با پخش شدن آب از دوشِ زنگ زده ی حموم ناخودآگاه پریدم عقب! با ترس به آبی که میریزه نگاه کردم و بعد سرمای سیمانِ زیر پام باعث شد شوکه شده به آبی نگاه کنم که روی زمین به پاهام رسیده!

اگه همین الان جلو نرم صدای اعتراضش در میاد! هم از پشتِ سرم میترسم و هم از جلوم... با لرز چشمام و بستم؛ باید خودم و آماده کنم، چون درسته که حالم خوب نیست اما حواسم تا حدی سر جاشه! میدونم که اکثرا با این درجه حرارتِ پایین شوکه میشن و سکته میکنن! من نمیخوام سکته کنم، میدونم که اگه این اتفاق بیوفته میمیرم!...

میدونم اگه این اتفاق بیوفته کسی نمیدونه چطور باید من و احیا کنه، یا حتی به خودش زحمت نمیده که تا بیمارستان ببره پس من باید حواسم باشه! من حتی نمیدونم که اینجا کجاست، نمیدونم چقد از یه مرکز درمانی فاصله داریم، نمیدونم حتی اگه بخوان هم میتونن من و از اینجا بیرون ببرن یا نه!

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now