خیالم راحت شد وقتی فهمیدم اونم مثه خودم هیجان داره! فقط اون الان نیاز داره که آروم شه و بدونه که نباید استرس داشته باشه چون همه چی خوبه و قراره خوب پیش بره! همونطور که مچ دستش تو دستم بود، اون و به سمت خودم کشیدم... بهش لبخند زدم و اون با کمی تعجب بهم نگاه کرد که میخوام چیکار کنم!
وقتی آوردمش نزدیکم و پاش به پام خورد، دستش و ول کردم! دستم و زیر یکی از پاهاش گذاشتم، پاش و بلند کردم و انداختم اون طرفه پاهام! اینجوری روی پاهام نشوندمش و بعد دستام و دور کمرش حلقه کردم!
" عزیزم استرس واسه چی؟ همه چی رو به راهه! "
چشمای خوشرنگ آبیش، مثل همیشه، با مژه های بلند قهوه ایش احاطه شده و مثل همیشه هم وقتی بهم نگاه میکنه اختیارم و ازم میگیره! تو نمیدونی، وقتی برق چشماش میگیره دیگه ول کن نیس! یه بوسه ی نرم و کوتاه به لباش زدم و اون دستاش و دور گردنم حلقه کرد!
صورتش و توی موهام فرو کرد و تغییر قدی که به خاطر نشستنش روی پاهام ایجاد شده بود، باعث شد من صورتم و بچسبونم به گلوش! دستم و نوازش گونه روی پوستِ گرم و لطیفِ پشتش بالا و پایین بردم! این کارم باعث شد اون خودش و بهم نزدیک تر کنه و من با کمال میل آغوشم و براش تنگ تر کردم!
عاشق اینم وقتی که میبینم اون هم بهم نیاز داره، همونطور که من بهش محتاجم! یکی از دستام و کشیدم بالاتر و گذاشتم روی گردنش، با انگشتام پوستش و موهای پایینِ سرش رو لمس کردم و به شونه ی لُختش بوسه زدم...
نفس های گرمش و از روی موهام حس میکنم و اون انگشتای یکی از دستاش توی موهامه و من و بغل کرده... چند دقیقه همونجا نگهش داشتم، بوسه های کوچولو روی شونه و گلوش گذاشتم و دستم و روی عضله های کتفش بالا و پایین بردم تا وقتی که حس کردم آرومتر شده! با احتیاط پهلوهاش و گرفتم و اونو کمی از خودم فاصله دادم...
به صورتش نگاه کردم که حالا یه لبخند ملیح روی لباش بود، اما چشماش بسته بودن و سایه ی کمرنگی از مژه هاش به خاطر چراغ روی سقف، روی گونه هاش افتاده بود! مطمئنا اگه هنوز هوا روشن نبود و خونه فقط به نور اون چراغ احتیاج داشت، این سایه پررنگ تر بود و بلندیه ی مژه های خوش حالتش بهتر دیده میشد! لبام و چسبوندم به چونه ی اصلاح کردش و توی همون حالت گفتم:
" حالا برو حاضر شو! "
آروم چند بار زدم به باسنش و اون با لبخند بزرگتری از روی پاهام بلند شد! گرمای بدنش و از دست دادم و راستش توی این هوای گرم، تنها این گرما برام خوشاینده! با اینکه به خاطر وزنش پاهام بعد از چند دقیقه کمی بی حس شدن، اما اون بدن برای من سنگین نیست و اگر هم بود، مهم نبود و من بازم اونو مینشوندم روی پاهام و نوازشش میکردم! چون اون لمس کردنی ترین موجودِ روی زمینه و من از این کار لذت میبرم!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...