د.ا.ن هری
چشای درشتی که پلکای پف کرده ش اونا رو بسته نگه میدارن؛ مژه هاش برگشته و بلند و قهوه ای ان و رو بالای لپ هاش سایه انداختن :
" نمیشه یه لحظه بیدارش کنین چشماش و ببینم؟ خیلی دوس دارم با چشمای باز ببینمش، هرچند که همینجوریش هم خیلی خیلی خوشگله... "
مامان یه خنده ی آروم و کوچیک کرد اما در آخر هیچکدومشون جواب سوالم و ندادن! به لبای جمع شده ی صورتیش نگاه کردم و در حالی که با یه دستم مثلِ یه عروسک توی بغلم نگهش داشتم، با دستِ دیگم آروم لپای سفید و لطیفش و نوازش کردم... یه کلاه صورتی روی سرشه تا سرما نخوره و دستاش و بدنش بی اندازه کوچیک و نرم به نظر میان... در حالی که بهش خیره شدم، لبخندم و نمیتونم از روی لبام جمع کنم. بی اراده شروع کردم به زمزمه کردن :
" آره، کی دلش میاد این عروسک و از خواب بیدار کنه؟... اما چه خوب میشد اگه اون چشای نازت و باز میکردی و یه نگاه به داییـ... اممم اول بگو ببینم قراره من و چی صدا کنی؟ دایی هری یکم... یه جوریه! نه؟... اینطوری حس میکنم داریم تو چندین دهه قبل زندگی میکنیم، یا انگار من خیلی پیرم! درسته که ازت بزرگترم ولی پیر نیستم!! فعلا همون... همون هری صدام کن، فکر کنم اوکی باشه "
مطمئنم چهره م خیلی تحت تاثیرش قرار گرفته چون نمیتونم خودم و کنترل کنم؛ دلم داره واسه بانمک بودنِ بیش از حدش ضعف میره! ولی به محضِ تموم شدنِ جمله م، جما دخترش و از بغلم بیرون کشید و خودش اون و بغل کرد! :
" فعلا که نمیتونه چیزی بگه، هروقت تونست حرف بزنه اونوقت به فکرِ اینجور چیزا باش! "
به چهره ی درهم و کمی عصبیش نگاه کردم. لحنش دلخوره و زیاد به این توجه نمیکنه که بچه توی بغلش خوابیده، فقط میخواد اون و توی بغل خودش نگه داره! لبخندم محو شد و حواسم و دادم بهش :
" من معذرت میخوام که نتونستم موقع به دنیا اومدنش کنارت باشم. "
سرش و سریع تکون داد :
" نه؛ اصلا اشکالی نداره. پدرش که نبودی؛ پدر من هم نبودی! "
داره غیرمستقیم بهم طعنه میزنه و با کنایه حرص خوردن و ناراحتیش و نشون میده! نمیدونم باید باهاش چطوری کنار بیام...
" ببین جما، من میدونم تو الان از شرایطی که خونواده مون توش قرار گرفته خوشت نمیاد، ولی این چیزی بود که بالاخره اتفاق میوفتاد! "
" میدونی الان از شرایطی که خونواده مون توش قرار گرفته خوشم نمیاد؟! هری، نگاه کن ببین ما الان کجاییم؟ دم در زندان داری واسه ی اولین بار خواهرزاده تو میبینی! حتی اجازه نمیدن با کسی که به خاطرش این همه راه اومدیم ملاقات داشته باشیم؛ هری... تو با خونواده مون چیکار کردی؟... چرا ما باید الان اینجا باشیم؟ به اسم و آبرومون فکر نکردی؟ به این فکر نکردی که چطور آینده ی شغلیِ من به عنوان یه دکتر تحت تاثیر قرار میگیره؟ تو حتی آینده ی خودت و به خطر انداختی! "
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...