از خواب بیدار شدم، قبل از اینکه آهنگی که واسه آلارم گوشیم گذاشته بودم توی اتاق بپیچه! و میدونی چیه؟ من دیشب نخوابیدم! یعنی نتونستم بخوابم!
چون شیفت شب داشتم و بعد از اینکه برگشتم خونه آماده شدم که به دانشگاه برم و بعد از چندین ساعت سر کلاس نشستن و یه چیزی در حد جنازه شدن برگشتم دوباره خونه و خوابیدم و حالا بعد از دو ساعت خوابیدن بدون نیاز به کسی یا چیزی خودم از خواب بیدار شدم!
به نظرم یکم عجیب و ترسناکه! راستش و بخوای یکم نه، خیلی!!! یه حس گیج کننده ای دارم نسبت به این قضیه که درک کردنش کار هرکسی نیس! اگه بخوام توضیح بدم خب... من یه خرس قطبی ام درسته؟! نه یعنی... منظورم از لحاظ خوابیدنه! اما تو این مورد فرقی نمیکنه که یه آدمی باشی که به خوابیدن خیلی علاقه داره یا خوابش سنگینه یا برعکسش، هر انسانی باید به اندازه ای که بدنش نیاز داره بخوابه!
الان که چنین وضعیتی دارم واسم خیلی عجیب و در عین حال هیجان انگیزه! اینکه به خاطر یه نفر از نیاز طبیعیم میگذرم، اینکه مغزم اینقدری درگیر شده که انگار خودش میدونه کی باید منو بیدار کنه! کسی که خوابش سنگین باشه و الان باید بعد از این همه ساعت بیداری و خستگی رو تختش بیهوش باشه، خودش خیلی راحت بیدار شده!
استرس؟ دلشوره؟... نه فکر نمیکنم به این دلیل باشه، فکر میکنم از شوق دیدار باشه! حالا یه جوری رفتار می کنم انگار سالهاست که ندیدمش! اما خب نمیتونم خودم و کنترل کنم! مغزم خوب با دلم هماهنگ شده!
موبایلم شروع کرد به لرزیدن، اما من بهش اجازه ندادم آهنگ رو اعصابش پخش بشه! چشامو مالیدم و به سقف اتاقم نگاه کردم... همونطور که دراز کشیده بودم، مثه گربه ها دستا و پاهامو تا جایی که میتونستم کشیدم تا خستگی بدنم از بین بره...
بدنم استراحت میخواد، اما من نمیخوام که بخوابم! من میخوام هری و ببینم و ایندفعه جور دیگه ای سعی خودمو بکنم! میخوام از حالا به بعد بهش احساسات مو نشون بدم، فعلا بدون اینکه حرفی در موردش بزنم!
چرا باید صبر کنم تا اول اون این کار و کنه، بعد من جواب احساسات شو بدم؟! نه من باید شجاعت بیشتری به خرج بدم اگه واقعا میخوامش! و مسئله اینه که، من واقعا میخوامش!!!
من میخوام اون کنارم باشه، من و به بقیه ترجیح بده، منو دوست داشته باشه! میخوام براش مهم باشم و مهم بمونم، میخوام من کسی باشم که روز و شب بهش فکر میکنه، همونطور که اون هست و میخوام من اون کسی باشم که اون حس میکنه بهش نیاز داره...
از تخت اومدم پایین و رفتم تو دستشویی... وقتی چشامو تو آینه دیدم که کمی زیرش گود افتاده بود به خاطر کم خوابی، یکم از خودم و قیافه م ناامید شدم، اما بعد به خودم لبخند زدم و با یادآوری اینکه تا یه ساعت دیگه هری رو میبینم شاد شدم!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...