ببخشید واسه تاخیر تو گذاشتنِ قسمتِ جدید؛ اگه هنوز کسی میخونه البته☺😂
پیش نیاز : قسمت 63~~~~~~
واسه پیش بردن نقشه ای که از قبل ریخته بودیم، تو یه موقعیت تصادفیِ مناسب جلوی دس رو گرفتم تا بهش در مورد تصمیمم خبر بدم... نباید باهاش خیلی خوب رفتار میکردم چون شک میکرد، پس بدون اینکه زیاده روی کنم باهاش یه جورایی عین گذشته رفتار کردم! بی ادبانه و بی حوصله، اما ضعیف! فکر کرد دلیلم ماریاست، چون گفت یکی از بهترین مربیا رو در اختیارم قرار میده... اما بازم امیدوارم که اینطور فکر کرده باشه!
یه جورِ عجیبیه! همه چیز، همه ی رفتاراش... احساساتِ من و هم داره عجیب میکنه! واقعا دوس دارم کشفش کنم...! مدام صحنه ای که انگشتاش و روی باند دستم کشید جلوی چشمم میاد... لبخندایی که هشتاد درصدشون دیگه مثل قبلا نیستن؛ اون تحقیر و سردیِ گذشته رو ندارن، بلکه به نظر یه مفهومِ جدید دارن، یه سری احساساتِ پنهون شده دارن! دس نسبت به قبل ملایم تر شده، در حالی که داره بهم نگاه میکنه با ذوق میخنده! این یه چیزِ نادره! شاید خودش نمیدونه، یا شایدم همه ی این کارا رو از قصد میکنه تا احساساتِ منو قلقلک بده!
من میفهمم چه تغییراتی بوجود اومده و همین طور داره بیشتر و بیشتر میشه، اما نمیخوام که بیانشون کنم... مطمئن نیستم، به همه چیز و همه کس شک دارم! تجربه ی دیدن چیزای وحشتناکِ زیادی رو تا حالا داشتم، پس واقعا نمیتونم با قاطعیت بگم چون شک دارم... میدونم اونا چجوری ان اما نمیدونم برای چی و شک دارم، حدس و گمانم تو این قضیه خیلی اذیتم میکنه! در حالی که کنجکاوم و دوس دارم که دلیلش و بدونم، اما آرزو میکنم که هیچوقت متوجه دلیلِ واقعیش نشم!
چون اگه اونطور که فکر میکنم نباشه، دلم میشکنه و اگه اونطور که فکر میکنم باشه، تو مخمصه گیر میوفتم!امیدوارم همه ش یه نقشه باشه، تا اون بدونِ شک همون پدرِ خلافکارِ عوضیم باقی بمونه! دوس ندارم حالا حالاها کسی این وسط تسلیمِ دلش شه، من هنوز کار دارم! من هنوز کلی کار دارم و کلی عقده توی دلم دارم که میخوام از هم بازشون کنم! میخوام تلافی کنم جوری که به دلم بشینه، جوری که لذت ببرم و باهاش دردی که مدت هاست روی قلبمه رو آروم کنم! ولی اون یه انگشتِ اشاره داره که درست روی نقطه ی ضعفِ منه و ظاهرا هر وقت که بخواد میتونه اون و فشار بده!
به در ضربه خورد و سرم و بالا آوردم؛ چه به موقع رسید! حالا میتونم با یکی حرف بزنم و برای فعلا از این افکار خلاص شم... قبل از اینکه اجازه ی جواب دادن بهم بده، وارد شد و در حالی که به سرعت دست تکون میده، در و پشتش بست. با لبخندی کوچیک و قدم هایی سریع، به سمتم هجوم آورد و بعد از اینکه کیفش و یه گوشه از تختم پرت کرد، خودش و انداخت کنارم و زل زد بهم :
" چی شده؟ "
با صدای آروم، سریع و مشتاق گفت که باعث شد اول یکم هول کنم! :
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...