از ظهر که کلاسام تموم شدن و برگشتم خونه، روی تختم نشستم! ناهار نخوردم و حتی دو دقیقه هم نخوابیدم! کلی کار سرم ریخته، هم از طرف درسم و هم از طرف شغلم! نمیدونم قیافه م چه جوری شده، راستش فکر میکنم خیلی بهم ریخته ست! ولی مهم نیست، تا وقتی که لو من و این شکلی نبینه! دلم میخواد جلوش با بهترین ظاهر باشم تا اون از دیدنم بیشتر لذت ببره! نتونه ایرادی بگیره و راستش... تعریف کردناش بهم اعتماد به فضا میدن!
چندتا از برگه ها رو بالا پایین کردم و دنبال اونی که میخواستم گشتم... گلوم خشک شده! چندتا سرفه کردم و سعی کردم با آبِ دهنم قضیه رو حل کنم اما به نظر کافی نیست! تنبل نیستما، فقط وقت ندارم! دنبال یه لیوان آب گشتم توی اتاقم ولی خالی بود! به اجبار از روی تخت بلند شدم تا برم و هم یه لیوان آب بردارم، هم سریع یه چیزی بخورم!
به بدنم کش و قوسی دادم و یه نفس عمیق کشیدم که آخرش تبدیل به خمیازه شد! چشمام و با پشت دستم مالیدم و راه افتادم سمت درِ اتاق... وقتی فهمیدم که مامان لویی با دس صحبت کرده، میترسیدم بیام توی خونه! اما مجبور بودم، نمیشد که فرار کرد! وقتی وارد خونه شدم نمیتونستم سرم و بیارم بالا، نمیتونستم به اطرافم نگاه کنم!
وقتی میخواستم سوار آسانسور بشم، قلبم محکم توی سینه م میزد، انگشت اشاره م میلرزید وقتی داشتم روی صفحه شو لمس میکردم! همش سعی میکردم که حرفای لو رو توی ذهنم تکرار کنم و بتونم سر قولم بمونم، بتونم قوی باشم! اما تو اون لحظه ها که این قضیه برام تازگی داشت خیلی سخت بود که بتونم آروم باشم! هنوزم سخته که بتونم آروم باشم، حتی همین سکوت هم من و میترسونه!
اینکه دس بعد از صحبت کردن با مامان لو، هنوز باهام هیچ حرفی در موردِ رابطه م با لویی نزده برام ترسناکه! نمیدونم شاید من خیلی حساسم، اون کِی به پسرش اهمیت داده که حالا بخواد این کار و کنه؟ اما من به حرفش گوش ندادم و با سماجت چیزی که ازم خواسته بود و رد کردم، پس حتما رابطه مون سردتر از چیزی که قبلا بود میشه! احتمالا دمای این رابطه ی پدر و پسری الان زیرِ منفیِ صد درجه ست!
این سرما رو دوس دارم! اینکه با من کاری نداشته باشه، اینکه من و تو تیمِ خودش نَکِشه! چون بعد از حرفایی که لو اون شب بهم زد، دیگه مطمئنم و باور دارم که فقط تو یه تیمم، اونم تیم من و لوییه و ما هرجایی که باشیم با هم قوی هستیم چون قلب هامون باهم ان! من به چیز دیگه ای نیاز ندارم... من فقط یه آرامش واقعی میخوام! خونه ساکته، اما آرامش توی هر سکوتی نیس! فرقی نداره سکوت یا شلوغی؛ جایی که ترس و نگرانی باشه، آرامش وجود نداره...
از اتاق خارج شدم و راهم و به سمت آشپزخونه ی کوچیک همین طبقه کج کردم... در یخچال و باز کردم و سرم و بردم توش! با دیدن جعبه ی پیتزا تازه فهمیدم که چقدر گرسنه ام! بلافاصله کشیدمش بیرون تا گرمش کنم، اما با دیدنِ شخصی که چند قدم دور تر از من نشسته و یه لیوان مشروب توی دستشه، قلبم به شدت کوبید! نفس عمیق اما نا محسوسی کشیدم تا آروم باشم و سعی کردم توجهی نکنم!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...