~9~

7.2K 813 68
                                    

جلوتر رفتم...
دوتا از محافظا دو طرف شاسی بلندِ مشکی رنگی ایستاده بودن و منتظر رئیس شون بودن! کادیلاک سی تی اس سرمه ایه دس که جلوی پله ها پارک شده بود، جوری از تمیزی برق میزد که انگار هیچ وقت قرار نبود بارون بباره و اون ماشین آخرین مدل و به گند بکشه!

نزدیک و نزدیک تر شدم... بادیگاردا با چهره های آشناشون برام سر تکون دادن و همون موقع دس در حالی که خودشو توی لباسای گرم و گرون قیمتش پیچیده بود، اومد بیرون...

بهم نگاه کرد، سرد! مثه همیشه... و مثه همیشه، صندلی عقب ماشین انتخابش بود!... محلش ندادم و از پله های کوتاه و عریض بالا رفتم... فک کنم من تنها کسی ام که جرات نادیده گرفتن شو داره! مهم نیست اگه خودش یا هرکس دیگه ای فکر کنن که مهمه، واسه من هیچی نیس، فقط یه بی ارزشه پول پرسته!

وقتی وارد خونه شدم، فقط دوتا از خدمتکارای ثابتِ خونه رو دیدم و اونا بدون اینکه چیزی ازشون بپرسم بهم گفتن مامانم طبقه ی دومه و منتظره با من غذا بخوره! با آسانسور به طبقه ی سوم رفتم تا اول لباسامو عوض کنم و دست و صورتمو بشورم...

سکوت عمیقی بود... سکوتی که بعد از یه طوفان به پا شده بود و همچنان پایدار بود... غمگین و با یاد گذشته کمی ترسناک!
وارد اتاقم شدم و کوله مو انداختم کنار تختم روی زمین... اولین کاری که کردم باز کردن زیپ شلوارم بود! یه نفس راحت کشیدم و شلوار چسبونمو در آوردم پرت کردم رو تخت! هیچی لذت بخش تر از این حرکت نیس!

پالتوی کرم رنگم و آویزون کردم... شلوار خاکستری و نرمم رو از تو لباسام بیرون کشیدم و پوشیدمش... بعد لباسمو با تی شرت آستین کوتاه طوسی عوض کردم که یکم برام گشاد بود! لبه ی آستینامو تا زدم...
حالا بهتر شد...
بعد از اینکه دست و صورتمو شستم جلوی آینه ایستادم تا موهامو مرتب کنم. نگاهم از روی چهره ی توی آینه م منحرف شد... چیزی که روی میز آینه بود باعث شد فکرم به لویی و اتفاقای ساعت پیش کشیده بشه... یه لبخندِ پر از ذوق روی لبام نقش بست و تو آینه به خودم نگاه کردم!

نوچ نوچ نوچ، چشاشو ببین! چه برقی میزنه! واقعا تا این حد هری؟!

اما نتونستم لبخندمو مهار کنم! دستم و دراز کردم و لیوان یه بار مصرف قهوه رو برداشتم...
سبک، خشک، خالی...
فکرم مثه یه فیلم به عقب رفت... به سه ماهه پیش... :

یه سر و صداهای کوچیکی باعث شد از خواب بیدار شم. تازه مرخص شده بودم و اومده بودم خونه، فعلا باید استراحت میکردم... چشامو به زور باز کردم و سارا رو دیدم که دستش سطل آشغال اتاقمه و داره سعی میکنه اینجا رو تمیز کنه...
اینقدر خوابم میومد که پلکام داشتن دوباره میوفتادن رو هم، اما چیزی که دیدم باعث شد خواب از سرم بپره و سریع داد زدم :

" به اون دست نزن! "

دو متر پرید رو هوا و برگشت با ترس بهم نگاه کرد! صدامو آوردم پایین :

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now