د.ا.ن هری
*گــومــپ*
" آآآآه... "
از خواب پریدم! این صدای چی بود؟!!! صورتم و از روی بالش بلند کردم و با یادآوری اتفاقات دیشب، در حالی که چشمام فقط تا نیمه باز شده بودن، کنارم دنبال لویی گشتم!!!
" فاااک! "
صدای ناله ای از پایین تخت شنیدم و متوجه شدم که اون از تخت افتاده پایین! فکر کردن به اینکه حسابی دردش اومده نتونست جلوی خنده مو بگیره! خودم و کشیدم لبه ی تخت و بدن برهنه ش و دیدم که روی لباسای دیشبمون روی زمین پخش شده! با خنده به صورت خواب آلودش نگاه کردم که اخمی از درد بین ابروهاش بود و ناله میکرد :
" سلام لو! "
چشماش و باز کرد و بهم نگاه کرد، که فکر کنم از اون زاویه فقط سرم و موهای پریشونم با فرهای نامرتبش دیده میشه! خنده مو که دید خودش هم خنده ش گرفت :
" سلام... آخ! صبح بخیر... "
دستم و دراز کردم سمتش و کمی بهش کمک کردم از روی زمین بلند شه! اون دیشب مطمئن بود که روی یه تخت جا میشیم، که البته تا الان موفق شده بودیم، اما واسه ی اطمینان به زور من و سمت دیوار فرستاد! خداروشکر اینقدر موقع خواب روی تخت پایین رفته بود که حالا که افتاده سرش به جایی نخورده! رفتم عقب و در حالی که به پهلو دراز میکشیدم، سرم و دوباره گذاشتم روی بالش...
آآه پشتم درد میکنه!
صاف وایساد و به کمرش دست کشید... وقتی بدن بدون نقصِ کوچیک و سکسی شو جلوم دیدم خواب از سرم پرید و درد و فراموش کردم! نفسم ناخودآگاه توی سینه م حبس و لبخندم ضعیف شد! حس کردم دارم سفت میشم! فاک نه، الان نباید این اتفاق بیوفته، هنوز پشتم درد میکنه! چه خوبه که ملافه از کمر به پایینم و میپوشونه! آب دهنم و قورت دادم و به صورتِ دیدنیِ بعد از خوابش نگاه کردم!
با بدنی شل و بی حال، طوری که کاملا مشخصه هنوزم خوابش میاد، روی تخت نشست و بهم نگاه کرد! پلکاش کمی پُف دارن و چشمای آبیش خمارن، موهای نرمِ قهوه ای و پَر مانندش بهم ریخته و پوست صورت و لبهاش کمرنگ تر از همیشه ست! خواب آلود به گردنش دست کشید و توجه م و به گردن و انتهای موهاش که روی اون ریخته بود جلب کرد!
" خوب خوابیدی عشقم؟! "
اوه خدای من، صداش! دلم ضعف رفت، اینقدری که دوس داشتم با شنیدن صداش ناله کنم، اما به سختی جلوی خودم و گرفتم! صدای خش دارِ صبحش فوق العاده سکسی و شنیدنیه! بهم نگاه کرد و لبخند زد... در جوابش سرم و آروم تکون دادم! در حالی که محو صورتش شده بودم، دستم و دراز کردم و بازوش و گرفتم...
خودش و کشید جلوتر و رو به من کنارم دراز کشید... با همون لبخندِ روی لباش چشماش و بست... طاقت ندارم که این موجود لمس کردنی کنارم باشه و من لمسش نکنم! دستم و دور کمرش حلقه کردم و بدن گرم و بغل کردنیش رو تو بغلم کشیدم!... چشماش و آروم باز کرد و با چشمایی که انگار یه مداد رنگیه آبی برداشتن و توش و به زیبایی رنگ کردن، بهم نگاه کرد...
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...