~34~

6.1K 571 187
                                    

د.ا.ن هری

*گــومــپ*

" آآآآه... "

از خواب پریدم! این صدای چی بود؟!!! صورتم و از روی بالش بلند کردم و با یادآوری اتفاقات دیشب، در حالی که چشمام فقط تا نیمه باز شده بودن، کنارم دنبال لویی گشتم!!!

" فاااک! "

صدای ناله ای از پایین تخت شنیدم و متوجه شدم که اون از تخت افتاده پایین! فکر کردن به اینکه حسابی دردش اومده نتونست جلوی خنده مو بگیره! خودم و کشیدم لبه ی تخت و بدن برهنه ش و دیدم که روی لباسای دیشبمون روی زمین پخش شده! با خنده به صورت خواب آلودش نگاه کردم که اخمی از درد بین ابروهاش بود و ناله میکرد :

" سلام لو! "

چشماش و باز کرد و بهم نگاه کرد، که فکر کنم از اون زاویه فقط سرم و موهای پریشونم با فرهای نامرتبش دیده میشه! خنده مو که دید خودش هم خنده ش گرفت :

" سلام... آخ! صبح بخیر... "

دستم و دراز کردم سمتش و کمی بهش کمک کردم از روی زمین بلند شه! اون دیشب مطمئن بود که روی یه تخت جا میشیم، که البته تا الان موفق شده بودیم، اما واسه ی اطمینان به زور من و سمت دیوار فرستاد! خداروشکر اینقدر موقع خواب روی تخت پایین رفته بود که حالا که افتاده سرش به جایی نخورده! رفتم عقب و در حالی که به پهلو دراز میکشیدم، سرم و دوباره گذاشتم روی بالش...

آآه پشتم درد میکنه!

صاف وایساد و به کمرش دست کشید... وقتی بدن بدون نقصِ کوچیک و سکسی شو جلوم دیدم خواب از سرم پرید و درد و فراموش کردم! نفسم ناخودآگاه توی سینه م حبس و لبخندم ضعیف شد! حس کردم دارم سفت میشم! فاک نه، الان نباید این اتفاق بیوفته، هنوز پشتم درد میکنه! چه خوبه که ملافه از کمر به پایینم و میپوشونه! آب دهنم و قورت دادم و به صورتِ دیدنیِ بعد از خوابش نگاه کردم!

با بدنی شل و بی حال، طوری که کاملا مشخصه هنوزم خوابش میاد، روی تخت نشست و بهم نگاه کرد! پلکاش کمی پُف دارن و چشمای آبیش خمارن، موهای نرمِ قهوه ای و پَر مانندش بهم ریخته و پوست صورت و لبهاش کمرنگ تر از همیشه ست! خواب آلود به گردنش دست کشید و توجه م و به گردن و انتهای موهاش که روی اون ریخته بود جلب کرد!

" خوب خوابیدی عشقم؟! "

اوه خدای من، صداش! دلم ضعف رفت، اینقدری که دوس داشتم با شنیدن صداش ناله کنم، اما به سختی جلوی خودم و گرفتم! صدای خش دارِ صبحش فوق العاده سکسی و شنیدنیه! بهم نگاه کرد و لبخند زد... در جوابش سرم و آروم تکون دادم! در حالی که محو صورتش شده بودم، دستم و دراز کردم و بازوش و گرفتم...

خودش و کشید جلوتر و رو به من کنارم دراز کشید... با همون لبخندِ روی لباش چشماش و بست... طاقت ندارم که این موجود لمس کردنی کنارم باشه و من لمسش نکنم! دستم و دور کمرش حلقه کردم و بدن گرم و بغل کردنیش رو تو بغلم کشیدم!... چشماش و آروم باز کرد و با چشمایی که انگار یه مداد رنگیه آبی برداشتن و توش و به زیبایی رنگ کردن، بهم نگاه کرد...

Forever (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now