درد کمی رو توی کمرم حس میکنم... هووف... این چی بود؟! واقعا هیچ وقت فکر نمیکردم قدرت تصورم اینــــقدر عالی باشه!!! حس بدی نیست، در واقع انگار خوبه... چون شروع شده! با این که تازه اولشه، اما از همین الان حس میکنم که لحظه به لحظه دارم به لویی نزدیک تر میشم! همه ی هدفم از این شروع، ختم شدن به اونه پس این... این حس خوبی میده!
لبخند ضعیفی روی لبام نشست اما به ثانیه نکشید که محو شد! دوتا چشم دارن مستقیما به من نگاه میکنن... چطور میتونم لبخندم و همچنان روی صورتم نگه دارم وقتی عامل همه ی این چیزا جلو روم ایستاده؟ حتی اگه خودمم بخوام، ماهیچه های صورتم و لبام بهم این اجازه رو نمیدن؛ چون با تمام وجودم از این شخص متنفرم! چون تک تک سلول هام دردی که اون بهشون داده رو حس میکنن! :
" به نظر میرسه روز خوبی داشتی...؟ "
نتونستم چیزی بگم! سرم و انداختم پایین... با آرامش خندید و روی یکی از کاناپه ها نشست :
" شاید اولش این فکر که داری خیانت میکنی اذیتت کنه! اما کم کم عادی میشه واست... کارت و خوب انجام دادی؟ "
درسته... خیانت عادی میشه، اما هر چقدر که انجامش عادی تر و راحت تر شه من خائن تر میشم!
سرم و آروم به بالا و پایین تکون دادم تا تایید کنم... یه نفس راحت کشید، لبخند زد و با همون لبخند چند ثانیه بهم نگاه کرد :" خب... حالا که همه چیز خوب پیش رفت، بهم بگو مزه ی خیانت چطور بود؟ "
حس کردم کل بدنم داغ شد! نفس هام تند و عصبی شدن و اون با دیدن عکس العملم زد زیر خنده! انگار که من خنده دار ترین چیز دنیام! انگار زندگیم واسش کمدی ترین فیلمیه که تا حالا دیده! چطور... چطور میتونه اینقدر نفرت انگیز باشه؟ با عصبانیت به خنده هاش نگاه کردم... اینکه لویی رو ازم دزدیده کافی نبود که حالا داره با مسخره کردنم، نمک روی زخمم میپاشه؟
" کافیه! "
صدای مامان باعث شد خنده ش کم و بعد ساکت شه! نگاه هامون به سمتش رفت که تازه وارد شده...
" فقط شوخی کردم! "
با تاسف سرم و براش تکون دادم و خودم و با سرعت به اتاقم رسوندم... امروز به قدری خسته کننده بود که حس میکنم تموم انرژی توی رگ هام به سختی با یه سرنگ بیرون کشیده شده! از همون موقعی که چشمام و باز کردم تا همین یه دقیقه پیش که موجب خنده و شادی پدر عزیزم شدم برام سخت و خسته کننده بود!
روی تختم دراز کشیدم، چشمام و بستم... امیدوارم بتونم بخوابم، با اینکه حس میکنم اگه بخوابم از همه چی عقب میوفتم! اینکه ممکنه لحظه ای رو از دست بدم!
...........
چشمام و آروم باز کردم، اما نور اذیتم کرد و مجبور شدم دوباره اونا رو ببندم! اوایل صبح بود که انگار خوابم برد و... اوه خدایا! من بالاخره خوابیدم! ولی چقدر؟ نکنه اتفاقی واسه لویی افتاده باشه تو این مدت؟ نکنه وقتی که من خوابیده بودم، اون به خاطر ترس یا هر چیز دیگه ای نتونسته باشه بخوابه؟ با این ترس به سرعت چشمام و باز کردم اما چیزی که دارم میبینم...!!!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...