وقتی رسیدم خونه، با بدنی که درد میکرد کلید انداختم و در و باز کردم... خونه تاریک و ساکت بود و به نظر هردو خوابیده بودن! سعی کردم با کمترین صدا کفشامو در بیارم و همین طور که به سمت اتاقم میرفتم صدای مامان منو کمی ترسوند! :
" بالاخره برگشتی! "
چرخیدم سمتش و بهش نگاه کردم :
" ساعت از 3 گذشته مامان، چرا بیداری؟! "
سرش و تکون داد و با طلبکاری دست به سینه شد:
" بعله درسته، گذشته! خیلی سخته حدس بزنی به خاطر اینکه نگران تو بودم بیدار موندم؟! "
واسه اینکه خیال شو راحت کنم و اون بره بخوابه، ریلکس شونه بالا انداختم :
" نگرانی واسه چی؟ مگه من بچم؟! "
با حرص گفت :
" تا وقتی بچه ای نگرانیه پدر و مادر و درک نمیکنی! "
اومد جلوتر و یهو یادم اومد وضعیت جالبی ندارم! تا خواستم رومو برگردونم، بازوم و گرفت و با دقت تو اون تاریکی به صورتم نگاه کرد :
" چی شده؟! "
دستم و به نرمی از تو دستش بیرون کشیدم و به اجبار لبخند زدم :
" چیزی نیس! یکم مست بودم یه دعوای کوچیک راه انداختم! انرژیم خالی شد! "
نمیدونم این جمله ها رو از کجام دقیقا در آوردم!
" کلی هم کتک خوردی! "
" نه فقط یکم! نگران نباش من حالم خوبه، الانم میرم بخوابم که فردا باید برم سر کار! "
دست شو گذاشت رو شونه مو با نگرانی به چشمام نگاه کرد :
" مطمئنی خوبی؟! "
" آره مامان، من خوبم! شب بخیر... "
رومو برگردونم تا برم تو اتاق که چند تا زد به شونه مو شب بخیر گفت! یه لحظه چشمام و از درد بستم، اما به روی خودم نیاوردم و سریع رفتم تو و در و پشت سرم قفل کردم... کت مو که دستم بود پرت کردم رو صندلیم، تی شرت مو در آوردم و خودمو انداختم رو تخت... وقتی بدنم روی تخت قرار گرفت، یه نفس راحت کشیدم و عضله هامو شل کردم... چند دقیقه چشمام و بستم و بعد به سقف خیره شدم که نور ماه از پنجره اونو کمی روشن میکرد...
لو به نظرت الان میتونی بخوابی؟!
آه کشیدم و افکار مختلف، شدیدتر از قبل به ذهنم هجوم آوردن! اون سعی کرده بود منو ببوسه، من مطمئنم! اون صورتش و واسه ی بوسه جلو آورد، پس چرا عقب کشید؟ چرا پشیمون شد؟نکنه دهنم زیادی بوی الکل میداد؟ یا شاید چون عرق کرده بودم؟ خب خودشم توی همین وضعیت بود! شاید به خاطر گوشه ی لبش که پاره شده بود نمیتونست؟ ولی به خدا من به یه لمس هم قانعم! گوشه ی لبش... گوشه ی لبش! من چرا اینقدر ساده باهاش برخورد کردم؟ چرا همین طوری بردمش خونه ش؟! اوه خدای من! اون چند ماه پیش عمل کرده بود!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...