مامان صبحونه ی مورد علاقه ی منو درست کرده بود! اون همیشه به غذا خوردنم اهمیت میده، اما از وقتی مشغول به کار شدم حساس تر شده و سعی میکنه هر غذایی که من دوس دارم رو آماده کنه!
اعتقاد داره من روزا تو بیمارستان چیزی نمیخورم، ناهارشم آشغاله واسه همین دو روزی که نمیرم بهم خوب میرسه! خب البته غیر از این بود جای تعجب داشت، من تنها پسرشم! فقط این حسِ مادرانش منو بد عادتم میکنه، دو روز دیگه که ازدواج کردم و زنم دو لقمه غذا به زور گذاشت جلوم کلی عذاب میکشم! هاها... شایدم باید تا جایی که میتونم از این روزا لذت ببرم که دیگه بعد از ازدواجم تکرار نمیشن!
بعد از اینکه صبحونه مو خوردم، ازش خداحافظی کردم و به سمت بیمارستان حرکت کردم... وقتی از ماشین مشکی رنگم، که یه سال از خریدنش میگذشت پیاده شدم، باد سردِ دسامبر موهامو آشفته تر از چیزی که بود کرد و من یقه ی پالتو مو بیشتر بستم تا منجمد نشم... اما اعتراف میکنم که این هوا رو دوس دارم، چون تازه ست و حس اینکه نفس هات تازه میشن خیلی خوبه...
طبق معمول هرروز به چندتا اتاق سر زدم، کار خاصی نبود که انجام بدم... وارد اتاق 209 شدم و به دوتا مریضا که روی تختاشون بودن نگاه کردم :
"صبح بخیر! "
این جمله رو با صدای نه خیلی بلند گفتم، چون خانوم استایلز سرش روی تخت بود و به نظر خوابیده بود! بعد از اینکه جوابمو شنیدم کنار تختا رفتم و درجه حرارت و فشار خون شونو که آخرین بار چک شده بود دیدم، هر دو نرمال بود! :
" دکتر کی میاد؟! "
به هری نگاه کردم، صداش گرفته و عمیق بود!!! :
" احتمالا ساعت 9 و نیم، اونجاها... درد داری؟! "
سرشو تکون داد :
" آره... یکمی دارم! "
" نمیدونم مسکن داری یا نه، اگه داشتی میارم برات! "
" مرسی. من... باید برم دسشویی! "
" میگم بیان کمکت کنن! "
بدون حرف دیگه ای از اتاق اومدم بیرون و به یکی از بچه ها گفتم بره پیشش... نفهمیدم دکترش کی بهش سر زد چون خودم همراه یه دکتر دیگه بودم، در هر صورت اگه من نبودم هم پرستار دیگه ای بود که حواسش بهش باشه.
اما با این حال نتونستم خیلی مقاومت کنم و باز به سمت اون اتاق کشیده شدم... مامانش داشت میرفت، نمیدونم کجا، احتمالا سر کارش! گفت چند ساعت دیگه میاد و ازم خواست که حواسم بیشتر به پسرش باشه، مخصوصا الان که درد داره! واسه همین چندین بار بهش سر زدم...
قبل از ناهار وارد اتاقش که شدم بیدار بود... :
" چطوری؟! "
رفتم نزدیکش و کنار تختش ایستادم :
" واسه بار دَهم، من خوبم! "
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...