* اول، آخرِ قبلی و بخونین لطفا!
د.ا.ن لویی
دردی که توی گردنم بود باعث شد احساس ناراحتی کنم... به سرعت بدنم حس پیدا کرد و متوجه گرما و وزن دستی شدم که روی دستم قرار گرفته، در حالی که زیر دستم یه پوست داغ و حس میکنم... گرمای خاصی از کنارم، بدنم و گرم میکنه... یه چیز سفت و در عین حال لطیف به پیشونی و صورتم چسبیده که تازه یادم اومد اون چیه! اون شونه ی راستِ هریه که تو خواب و بیداری پیشونیم و چسبونده بودم بهش و دیگه چیزی نفهمیده بودم!
حرکت انگشتایی که انگشتای من و لمس میکردن باعث شد با کنجکاوی فقط یکی از چشمامو باز کنم، چون چشم دیگه م روی بالش بود و باز نمیشد! نفسم برید وقتی دیدم چجوری کنار هری خوابیدم و اون چجوری داره نوک انگشتام و نوازش میکنه! پیشونیم همچنان به شونه ش چسبیده بود، در حالی که دستم، بالا تر از لپ تاپ، روی شکمش قرار داشت و اون دستش و گذاشته بود روی دستم!
دردِ بدنم و کمتر حس میکردم حالا که گرمتر از قبل بودم! به سختی گردنم و حرکت دادم، سرم و کامل گذاشتم روی بالش و همزمان به خاطر دردی که نمیدونستم چه مدت طول میکشه تا از بین میره یه آه کشیدم... هری به سرعت دست شو از رو دستم برداشت و با دست دیگه ش هدفون شو تقریبا پرت کرد که افتاد پایینِ تخت! واسه یه لحظه نفس شو تو سینه ش حبس کرد و خیره شد تو چشام، اما سریع مسیر نگاهش و به یقه ی لباسم تغییر داد :
" بیدار شدی؟! "
با کمی تعجب به قیافه ش نگاه کردم! یهو دستپاچه شده، انگار یه کار بد کرده، یا... یه کار غیرقانونی!؟ برام خیلی سخت نبود که بفهمم چرا دستپاچه شده! به همین دلیل، تعجبم جاشو با یه نگاه مهربون و لبخند نرم عوض کرد... به صورتش که با وجود اون کبودی ها هنوزم زیبا بود و تو فاصله ی کمی از صورتم قرار داشت، نگاه کردم :
" اوهوم... "
در حالی که چشماش بین چشمام و یقه ی لباسم مدام گردش میکرد، با تردید گفت :
" خوب... خوابیدی؟! "
نتونستم به این حالت پر از خجالتش توجه نکنم و لبخند از رو لبام جمع نمیشد! این بهم اعتماد به نفس میده و همزمان دلم و میلرزونه... دستم و انداختم دور گردنش و حواسم بود که رو کبودی های بدنش نباشه! چشمام و بستم و سعی کردم دردم و نادیده بگیرم :
" آره... چقد خوابیدم؟! "
صداش و جوری از کنارم شنیدم که انگار دوباره داشت به لپ تاپش نگاه میکرد :
" یه ساعت... "
" اوه ببخشید... اصلا متوجه نشدم چجوری خوابم برد! "
صداش مثه یه زمزمه به گوشم رسید :
" خسته بودی... "
موهای فر درشتش که روی بالش پخش شده بودن، گونه مو قلقلک دادن و باعث شدن چشمام و باز کنم... دستم و بردم بین سرهامون و موهاشو یکم از صورتم دور کردم... دستم و دوباره دور گردنش حلقه کردم و انگشتامو آروم کشیدم کنار شقیقه ش، روی محل رویش موهاش... من این حق و دارم که نوازشش کنم، مگه نه؟ چون... خب اونم دستم و گرفته بود! اون خودش بهم این اجازه رو میده!
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...