قسمتِ مورد علاقه😄
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
چمدون کوچیکم و برداشتم و گذاشتمش روی تختم... زیپ و بعد درش و باز کردم و در حالی که به سمتِ تختم خم شدم، دستام و روی کف اون گذاشتم تا شبیه دوتا ستون تکیه گاهِ بدنم باشن! باید چی رو بردارم؟چی رو برندارم؟ زیاد نمی مونیم پس چیز زیادی نمیخوام... نباید بزرگ باشن، نباید سنگین باشن! فقط چیزایی که ضروری ان...
با عجله به سمت لباسای زیرم رفتم و فقط دارم هر چیزی که حس میکنم نیازه رو برمیدارم. دلم نمیخواست کسی بهم تو جمع کردن این چیزا کمک کنه، پس از سارا نخواستم این کار و کنه چون اونا... خب شخصی ان! نگاهم به دستام افتاد که چطوری باهاشون لباسا رو نگه داشتم... یه احساس عجیبی از توی سینه م جوشید و بعد رشد کرد و به سمتِ دستام رفت!... حالا بعد از گذشتِ دو روز، هنوزم حسِ لمسِ دستش و به یاد دارم!
من دست ظریفش و توی دستم گرفتم... میدونستم که کمی اضطراب داره، میدونستم که واسش سخته! پدرِ قدرتمندی داره... و از کسی که قدرت داره باید ترسید! همین طور پدر من... ما تو شرایطِ یکسانی قرار داریم، هردومون افراد ترسناکی رو توی زندگی کنارمون، یا شاید هم بهتره بگم بالای سرمون داریم که اسمشون پدره! پس میتونیم همدیگه رو درک کنیم، پس من میتونم بفهمم چه حسی داره...
به نظر گرفتنِ دستش خیلی به موقع بود، چون اون بدون اینکه بفهمه شروع کرد به فشار دادنِ دستم! اون فشار در مقابل دستِ من خیلی ملایم بود، اما بود!... شاید از بیرون دیده نمیشد که داره دستم و فشار میده، اما من میتونستم از درون حس کنم که به دستم چنگ زده! اینکه هواش و داشته باشم باعث میشه از خودم راضی باشم، اون زمان من تا حدی از خودم راضی بودم...
" ما شیش ماهه که با همیم!... خودت اینو میدونی پدر، نمیتونستم تا زمانی که به خودم مطمئن نشدم بهت چیزی بگم... رابطه های کوچیک و پوچ ارزشِ گفتن ندارن، به همین دلیل من صبر کردم تا بفهمم چی میشه! پس الان که دارم ازش حرف میزنم... خودت میدونی که دیگه حسم چیه، پس خواهش میکنم ازم نخواه که برگردم چون نمیتونم!... "
نگاه چریشف از تو سایه ی ابروهاش روی صورت ماریا قفل شده! :
" ما تو این مدت همش با هم بودیم، من بهش وابسته شدم؛ اما... جدا از وابستگی، من... "
سرش و به سمتم چرخوند و با خجالت و احساس واسه لحظه ای به چشمام نگاه کرد! دوباره به پدرش نگاه کرد و ادامه داد :
" من واقعا هری رو دوس دارم؛ آره... من میدونم که نباید جلوی خودش این و بگم یا حتی جلوی شما چنین حرفی بزنم، چون این به غرورم صدمه میزنه اگه عاشق مردی باشم که از اولش فقط برام یه همراه تو سرگرمیام بوده، اما دیگه مهم نیس... چون این یه واقعیته! نمیتونم انکارش کنم، نمیخوام که انکارش کنم! من دیگه نمیتونم ازش دست بکشم، من نمیتونم همه چیز و ول کنم... خواهش میکنم درکم کن! "
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...