بعضیاتون داستان و خیلی سطحی میخونین، من تعجب میکنم! اگه حتی همین چند قسمت آخری که تا حالا گذاشتم و با دقت میخوندین بازم خیلی خوب میشد، چون باید قسمتای قبل یادتون باشه!
پیش نیاز : قسمت 17°°°°°°°°°°°°°
د.ا.ن هری
از جام بلند شدم و به کمرم کش و قوسی دادم... کارام زیاد و خسته کننده ان؛ حتی با وجود اینکه مشاور دارم و اون اکثرا من و راهنمایی میکنه که چیکار کنم و چطور عمل کنم، ولی بازم برای کسی مثل من سنگین ان... اما حس میکنم دارم کم کم از پسش برمیام! حس میکنم دیگه سختیای ماه های قبل و نمیکشم، چون هر روز که میگذره تجربه ی جدیدی کسب میکنم و همراه خودم نگهش میدارم...
یه جورایی از کسی که به ناچار سرِ این پست قرار گرفته بود دارم جدا میشم، از اون هری ای که فقط برای سرپوش گذاشتن رو کارِ زشتِ پدرش این سِمَت بهش داده شد... بی اراده تو جاهایی که مشاورم باید به جای من تصمیم بگیره دخالت میکنم، میخوام که نظر من عملی بشه! دست خودم نیست ولی بعضی وقتا یهو دلم میخواد ثابت کنم که میتونم، که از پس این کار بر میام!
یه نفس عمیق کشیدم، دستم و گذاشتم روی گردنم و ماساژش دادم تا گرفتگیش برطرف شه... وقت اداری تموم شده و دوس ندارم دیگه بیشتر از این بمونم. پالتوم و برداشتم و پوشیدمش. عجیــب دلم میخواد قبل از اینکه به خونه برسم یه مقدار قدم بزنم! از اتاق اومدم بیرون و بعد از اینکه با آسانسور به طبقه ی همکف رسیدم به سمت درِخروجی حرکت کردم...
الکس توی ماشین نشسته و منتظرمه، میتونم سرش و از پشتِ شیشه ی عقب ببینم. به ماشین رسیدم و با انگشتام دوتا ضربه ی کوچیک به شیشه ش زدم. بهم نگاه کرد و من بهش اشاره کردم که شیشه رو پایین بکشه :
" میخوام یکم قدم بزنم، شما میتونین برین. "
" چرا؟ خسته نیستید؟ "
" پرسیدن نداره، میخوام حال و هوام عوض شه! کلاهم و بده... "
دستم و سمتش دراز کردم، کلاهم و از روی صندلی کنارش برداشت و بهم داد... کیفم و دستش دادم و اون به راننده اشاره کرد که حرکت کنه. همزمان با دور خوردنِ چرخ های ماشین و دور شدنشون از کنارِ پاهام، کلاه و روی سرم کشیدم... دستام و توی جیبام فرو کردم و آهسته شروع کردم به قدم برداشتن...
سر و صدای خیابون، این بار خودش باعث شده که توی دنیای خودم غرق شم و تمرکز کنم... شایدم رشته های افکار من زیادی قوی ان که حتی این همه صدا هم نمیتونه پاره شون کنه! یا شاید این همه بوق و آلودگیِ صوتی جلوی صدای ذهنِ من کم میاره... سرم ناخودآگاه پایین افتاده، به کفشام خیره شدم... احساسِ تنهایی سراسر وجودم و گرفته...
کفشایی جلوی پام متوقف شدن. قدم هام و کمی کج کردم تا از کنارِ این پاها رد شم و به راهِ نامعلومم ادامه بدم، اما دستی که روی شونه م قرار گرفت بهم اجازه ی حرکت نداد! :
YOU ARE READING
Forever (Larry Stylinson)
Fanfictionزندگی کردن تو دنیا یعنی سختی کشیدن... یعنی واسه به دست آوردن چیزی که بهش علاقه داری باید تموم تلاشت و بکنی... باید واسش بجنگی؛ چون دنیا بهشت نیست!! عشق، یعنی علاقه ی شدید! و من برای به دست آوردن کسی که عاشقشم، در برابر دنیا می ایستم... . . . بالاتر...