این بازیه منه.....هستی؟................هستم
دزدی؟.......دزدی
مواد؟.......مواد
اسلحه؟.......اسلحه
دختر؟.......دختر
پسر؟.......پسر
خون؟.......خون
فریاد؟.......فریاد
قتل؟.......قتل
مرگ؟.......مرگ
عشق؟.......
عشق؟.......
عشق؟.......
و این......پایانِ بازی.....
______
بازشدن در ماشین همزمان شد با نمایان و پیاده شدن پاهایی با کفش های پاشنه بلند مشکی......
قدم هاش رو به سمت مکانی که بخاطرش اومده بود کشید و داخل شیرینی فروشی کوچک و صورتی رنگ رفت...
دختری از پشت پیشخون با دیدن شخص و دو بادیگارد پشت سرش سریع از جاش بلند شد...طوری که انگار واضحا اون رو میشناخت...
'های دارلینگ'
این رو گفت و با یک نیشخند راهش رو به سمت پشت پیشخون سوق داد...به عقب که رسید دستش رو سمت یکی از شیرینی های بزرگ که روی اون پر از خامه بود دراز کرد و اون رو برداشت...
گاز کوچیکی بهش زد و بعد از چشمک زدن به دختر به سمت یخچال رفت....البته به ظاهر یخچال....
در رو که باز کرد انگار وارد دنیای دیگه ای میشد...دنیایی که با اون شیرینی فروشیه کوچیک کاملا متفاوت....درست مثل یه کارخونه بود و البته که این ادم اونجارو خیلی خوب میشناخت....
صدای خیلی اروم برگه های کاغذ که به گوشش میرسید باعث شد نیشخندی روی لبهاش ظاهر شه و بعد صداش رو بلند کرده و به گوش شخص مورد نظرش رسوند...
'هانی...من اومدم کجایی پس..'
صدای برگه ها یک باره قطع شد و این نیشخندِ روی صورتش رو بزرگ تر کرد...یک قدم به جلو برداشت و روی خامه ی شیرینی رو کمی لیس زد و از طعم خوبش توی دلش ناله ای کرد...
'اوه این شیرینی ها فوق العاده ان'
باز هم هیچ صدایی نمیشنید و فقط صدای پاشنه ی کفش هاش بود که سکوت اونجا رو کاملا درهم میشکست....
از پله ها کامل پایین اومده بود و داشت به ارومی به میزی که وسط سالن قرار داشت نزدیک میشد و در همون حال شروع به حرف زدن کرد...
'دیروز بچه ها یه چیزایی میگفتن....البته خودت که میدونی اونا همیشه زیادی چرت و پرت میگن...اما خب حرفاشون من رو عصبی کرد'
YOU ARE READING
End Game (L.S)
Fanfiction[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم.....