Chapter 74

6.7K 965 2.7K
                                    

توماس سرش رو به سمت دیگه چرخونده و ابروهاش رو برای زین و لیسا که داشتن به حرف هاش میخندیدن بالا انداخت...

لیسا همینطور که به تخت تکیه کرده بود نفس عمیقی کشیده و لبخندی به روی توماس که روبروش بود زد...

برای اینکه بتونه کمی راحت تر از قبل نشسته و با بقیه حرف بزنه تصمیم گرفت خودش رو جابه جا کنه و باعث شد توماس به محض دیدنش به سرعت سمتش حرکت کرده و کمکش کنه...

لیسا:خوبم توماس نیازی نیست

توماس اما بدون توجه به حرف لیسا بازوهاش رو گرفته و همزمان با درست کردن بالشتِ پشت سرش اون رو به چیزی که میخواست میرسوند...

لیسا با دیدن این حرکات توماس و حتی نگاه نگران زین که انگار داشت اتفاق مهمی اینجا میفتاد پلک هاش رو روی همیدگه فشرده و کلافه نفسش رو بیرون فرستاد...

از وقتی حال لیسا خیلی بهتر از قبل شده و اونها برای دیدنش اومده بودن ساعت ها میگذشت و تو همه ی این ساعت ها تک تک پسرا به محض کوچیکترین حرکت، برای کمک به لیسا حرکت میکرد...

این حرکاتِ از روی نگرانی اونها باعث میشد لیسا بخاطر ضعیف تر بودن روحیه ش احساس ترحم داشته باشه و همین هم کلافه ش کرده بود....

لیسا:خوبم..خوبم

زمزمه ی اروم لیسا باعث شد توماس سرش رو تکون داده و بعد اخرین حرکت دستش بخاطر درست کردن دور و اطراف لیسا، قدمی به عقب برداشت...

زین همینطور که نگاه خیره ش به اون دونفر بود ماگ قهوه رو بالا تر گرفته و لب باز کرد تا حرف بزنه اما بازشدن ناگهانی در مانعش شد...

باز شدن در باعث شد هرسه نفر به اون سمت برگشته و لیسا با دیدن هری ای که بهش خیره شده بود نفس تو سینه ش حبس شد...

اون داشد...خدایا اون داشت دوباره هری رو میدید...دوباره میتونست بهش نگاه کنه، باهاش حرف بزنه، حتی لمسش کنه...اون زنده بود و دیدن دوباره ی هری، درست مثل بقیه اون رو هزاربار دیگه زنده کرد...

هری همینطور که هنوز هم داخل راهرو ایستاده و به لیسا نگاه میکرد نفس عمیقی کشید و سعی کرد با کنترل کردن خودش به سمتش قدم برداره...

با دیدن لیسا تمام اتفاقات درست مثل یک فیلمی که هری شدیدا اصرار به قطع شدنش داره تو ذهنش نقش بسته بود و باعث میشد فشار دندون هاش روی همدیگه شدید بشه...

زین با دیدن هری مضطرب شده و همینطور که بزاق دهانش رو قورت میداد بی اختیار قدمی به عقب برداشته و فقط به هری ای که حتی به سمتش برنگشت خیره بود...

لیسا نتونست بیشتر از این تو این چشم های اشنا خیره بشه و پر شدن اشک تو چشم هاش باعث شد خیلی سریع پلک هاش رو پشت سر هم باز و بسته کرده و مانع فرود اومدن اون اشک های سمج بشه...

End Game (L.S)Where stories live. Discover now