هری از پله ها بالا رفته و انگشت هاش رو بین موهای بلندش فرو کرد...
تو تاریکی و سکوت شب تنها صدای قدم های هری بود که به گوش میرسید و همین هم توجه لئو رو به خودش جلب میکرد..
هری به پشتِ در عمارت رسیده و نفس عمیقی کشید قبل از اینکه فشاری به اون وارد کرده و داخل بره...
با داخل رفتنش انتظارِ تاریکی و سکوتی بخاطر خواب بودنِ بقیه داشت اما با این تصویر روبروش طبق انتظارش پیش نرفت...
لویی که روی مبل نشسته بود با دیدن هری از جا بلند شده و به سمتش حرکت کرد...
هری همینطور که دررو میبست با تعجب به لویی نگاه کرد و بالاخره صداش سکوت بینشون رو شکست...
لویی:دیروز دقیقا ساعت شیش از خونه بیرون رفتی و حالا ساعت رو ببین...یک روزه که رفتی و فقط بهم خبر خوب بودن حالت رو دادی...تو از این بی رحم تر هم میتونی باشی استایلز؟؟
لویی طوری که لحن و نگاهش دلتنگیه بیش از حدش برای هری رو فریاد میکشید زمزمه کرده و با همون لب های اویزون خودش رو تو بغل هری انداخت...
هری به این حرف هاش لبخند محوی زد و بازوهاش رو دور لویی حلقه کرده و نفس عمیقی کشید...
یک روز زمان کمیه اما اون هم درست به اندازه ی لویی دلتنگ شنیدن همین صدا و دیدن چشم ها و صورت روبروش بود...
هری:شاید
لویی با لبخند چشم هاش رو چرخوند و نفس عمیقی توی گردن هری کشید...بعد از چند لحظه به ارومی لای چشم هاش رو باز کرده و ازش فاصله گرفت...
لویی:چرا به ما نگفتی سارا باعث مرگ ادوارده؟
سوال ناگهانیه لویی باعث شد لبخند کم کم از روی صورت هری محوشده و ابروهاش از تعجب توهم گره بخوره...
لویی با دیدن چهره ی هری نفسش رو بیرون فرستاده و قدمی بهش نزدیک ترشد...
لویی:زین بهمون گفت...و حتی گفت که تو اینو میدونستی
هری پلک هاش رو روی هم فشرد و همینطور که بخاطر خستگی نفس های عمیق میکشید به لویی خیره شد...
هری:چون حال هیچکدومتون طوری نبود که بتونم بگم
لویی برای لحظه ای تو چشم های هری خیره موند...
اون همه رو اروم میکنه درصورتی که خودش هم نیاز به اروم شدن داره...به همه فکر میکنه ولی به خودش نه..حاضره خودش همه کاررو انجام بده اما بخاطر حال بدِ بقیه اذیتشون نکنه...خدایا لویی دیگه چقدر میتونه عاشق رفتار های این مرد باشه؟؟
لویی:شاید بهتر بود میگفتی تا طوری که لایقشه مجازاتش میکردیم
هری:دیگه نیاز به مجازات نیست
YOU ARE READING
End Game (L.S)
Fanfiction[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم.....