لویی نفس عمیقی کشیده و سرش رو کمی بالاتر گرفت...
از ایینه درست به خودش خیره شده بود و بدون اینکه لحظه ای حالت صورتش رو تکون بده به ارومی پلک میزد...
میخواست افکارش رو کنترل کنه اما نمیتونست...نمیتونست خودش رو از افکاری که تو ذهنش پر شده و هرروز کابوسش رو میبینه دور کنه...
بعد از گذشت زمانی که حتی نمیدونست واقعا چند دقیقه شده بود دستی روی صورتش کشیده و سرش رو به اطراف چرخوند...
بعد از اینکه با نفس های عمیق کشیدن سعی تو اروم شدن و حتی کنترل کردن خودش داشت قدم هاش رو به سمت در سوق داد...
همینطور که انگشت هاش رو داخل موهاش فرو میکرد از پله ها پایین رفته و به سمت اشپز خونه قدم برداشت...
هنوز نتونسته بود سرش رو بالا بیاره که صدایی تمام اشپز خونه رو پر کرده و باعث ترس لویی شد...
زین:صبح بخیر پنجاه سانتی
لویی که با شنیدن صدای ناگهانی زین شوکه شده بود نفس عمیقی کشید و به زین که با لبخند بهش خیره شده بود نگاه کرد...
بعد از چند ثانیه انگار تازه یادش افتاده بود زین از چه صفتی استفاده کرده و همین هم باعث شد چشم هاش رودر برابرش بچرخونه...
لویی:الان که فکر میکنم کاش هری جونت رو نجات نمیداد
زین با شنیدن این حرف خنده ی دندون نمایی کرد و همینطور که لیوان رو به لبهاش نزدیک میکرد ابرویی بالا انداخت...
شاید حق با لویی بود اما...مهم این بود که هری زین رو نجات داد...همین...
*فلش بک*
زین تو چشم های انور خیره شده بود و با قورت دادن بزاق دهانش سعی تو کنترل کردن خودش داشت...
هری خیلی اروم پشت در ایستاد و گوشش رو برای بهتر شنیدن صداهای داخل اتاق به در چسبوند که با شنیدن صدای اون دونفر از بودنشون تو این اتاق مطمئن شد...
میتونست صدای فریاد های لویی که سعی داشت زین رو برای عقب رفتن قانع کنه بشنوه و همین هم نشون میداد اونها هنوز روی پنجره ان و این یعنی انور به پشت سرش دید نداره...
با فکر به این موضوع اسلحه رو تو دست هاش محکم تر گرفته و با فشردن دستگیره، در رو خیلی اروم باز کرد...
در هیچ صدایی از خودش ایجاد نکرده و توجه اونهارو جلب نکرد که همین هم خوش شانسی بزرگی برای هری به حساب میومد...چون اگر انور متوجه میشد اتفاقات خوبی نمیفتاد...
YOU ARE READING
End Game (L.S)
Fanfiction[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم.....