Chapter 65

6.1K 971 1.8K
                                    

توماس لیوان ابمیوه رو بالا تر گرفته و نگاه پر از هیجانش رو به اطراف میچرخوند...

صدای فریاد های جمعیت لحظه ای قطع نمیشد و سرو صدا باعث میشد همه به سختی حرف های همدیگه رو متوجه بشن....

انزو همینطور که پاپ کورن رو داخل دهنش میذاشت سرش رو سمت دیگه چرخوند تا بتونه ماشین های مسابقه رو ببینه...

ماشین های مسابقه پشت سر هم ایستاده و هرکس مشغول انجام کارهای مورد نیاز برای بهتر شدن مسابقه ی فرد مورد نظرش بود...

توماس نگاهش رو سمت چپ چرخونده و خواست درمورد دختری که سمت راستش ایستاده بود حرفی بزنه اما صدای بی ‌مقدمه ی لیسا از پشت سر، مانعش شد...

توماس و انزو هردو سمت لیسا برگشتن و به لیسا تو این لباس های عجیب و سفید که هیچ شباهتی به لباس های خودش نداشت خیره شدن...

لیسا با خنده به اون دونفر خیره شد و هردو دستش رو باز کرده و لباس های توی تنش رو برای اونها به نمایش گذاشت...

توماس:دقیقا چرا لباس هاتو عوض کردی؟؟

توماس همینطور که با خنده به لیسا نگاه میکرد حرف زده و منتظر بود تا لیسا با این چهره ی پر از هیجانش جوابش رو بده...

لیسا:برای اینکه بتونم پرچمو پایین بیارم باید این لباسارو میپوشیدم...حالا چطوره؟

حرفش باعث شد ابروهای توماس و انزو از تعجب بالا رفته و به لیسا که کاملا خونسرد مشغول بستن موهاش بود نگاه کنن...

توماس:یعنی چی؟ اجزاه دادن تو اینکارو بکنی؟

لیسا:اره خب راضیشون کردم

حرف لیسا که خنده ی پر از هیجانش رو به همراه داشت باعث شد توماس لبخند محوی بزنه چون هردو خیلی خوب متوجه ی منظور اون دختر رو شدن...

البته که راضیشون کرد و قطعا هیچکس نمیدونه این راضی کردن باعث شده چند نفر زخمی و یا حتی کشتن بشن...هیچکس...

تومای:با حرف راضیشون کردی؟

لیسا با این حرف توماس به راحتی منظورش رو فهمید و باعث شد لبخند بزرگتری زده و پاش رو برای اینکه کفش هاش رو عوض کنه روی صندلی قرار بده...

لیسا:اره حرف...البته تو این حرف زدن، مبلغ پیشنهادیم هم تاثیر داشت

با تموم شدن حرفش چشمکی به روی اون دو پسر زد و باعث شد لبهای هردوی اونها به خنده ی بزرگی باز بشه...

End Game (L.S)Where stories live. Discover now