Chapter 30

9.3K 1.2K 4K
                                    

لویی:ما جدا قراره بهش اعتماد کنیم؟

صدای لویی باعث شد همزمان با درهم کشیدن ابروهاش سرش رو بلند کرده و به چهره ی متعجب و کمی عصبیه لویی نگاه کنه...

زین:کسی که نباید اعتماد کنه منم نه شما

با خشم گفت و باعث شد لویی ابروهاش رو بالا بندازه...

لویی:اوه جدی؟ و چرا تو نباید به ما اعتماد کنی؟

زین:میتونه بخاطر این باشه که به عنوان جاسوس برای نابودیه پدر من به ما نزدیک شدین؟

زین درست مثل لویی با لحن پر از حرصی گفت و باعث شد لویی خنده ی عصبی بکنه و چشم هاش رو دربرابر زین بچرخونه...

اون اصلا به این پسر اعتماد نداشت و دلیل ارامش بقیه رو نمیفهمید...و حتی دلیل خود زین برای اینکه اینجا جلوی همه ی کسایی که میدونه میخوان پدرشو بکشن اروم نشسته رو هم نمیفهمید...

لیسا نگاهش رو از‌چهره ی عصبیه اون دونفر گرفت و به هری که بی هیچ حرفی روبروی زین نشسته و یک لحظه چشم هاش رو از روی اون برنمیداره خیره شد...

توماس:بهتره بجای سرزنش‌ کردن همدیگه حرف بزنیم مگه نه؟

زین:خوبه حداقل اینجا یکی میتونه مثل ادم حرف‌ بزنه

زین با پوزخند گفت و همینطور که به مبل تکیه میکرد نگاه زیرچشمی که به چهره ی عصبیه لویی انداخت....

لویی:اگر مقابلمون ادم بود همه میتونستن

زین:تو این همه ای که گفتی خودتم حساب کردی؟

لویی:چیه انتظار داشتی تو حساب میشدی؟

زین:انتظار داشتم با حساب کردن خودت به جامعه ی ادم ها توهین نمیکردی

لویی:وجود تو خودش یه توهین به حساب میاد

زین:فعلا تو___

لیسا:کافیه دیگه

دعوا و بحث شدید اون دونفر با صدای بلند لیسا به یک باره قطع شد...لیسا ناباورانه به اون دونفر نگاه میکرد و اصلا نمیفهمید چرا انقدر باهم بحث میکردن...

همه با تعجب به اونها نگاه میکردن و حتی گاهی لبخندی به این رفتارشون میزدن...البته همه جز هری و لیام...

لیام روبروی پنجره و پشت به بقیه ایستاده بود و داشت این موقعیت رو توی ذهنش حل میکرد....زین فهمید و هیچ اتفاقی نیفتاد؟؟

این اصلا چطور ممکنه...

ادوارد:ببینم شما از قبلا همو میشناختین و یه دشمنیه قدیمی دارید؟

لویی:اوه چقدر خوشحالم که این جملت حقیقت نیست

حرف لویی باعث شد زین پوزخندی بزنه و‌دوباره به سمتش برگرده....

End Game (L.S)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt