Chapter 71

4.7K 968 3.6K
                                    

دیدن صورتِ لویی چیزی نبود که هری بتونه باورش کنه...

تمام دنیا در عرض یک ثانیه خاموش شد...صدایی به گوش نمیرسید، چیزی دیده نمیشد، احساسی وجود نداشت و حتی هیچ زنده ای شناخته نمیشد...

هری حالا تمام دنیا رو به این شکل میدید...دنیایی که سکوت کر کننده ش گوش هاش رو کر کرده بود...رنگ های درخشانش چشم هاش رو کور کرده بود و احساساته مملو از نابودیش هری رو بی حس کرده بود...

نمیتونست باور کنه...باورش نمیشد...باورش نمیشد الان چهره ای که روی لپتاپ ثابت باقی مونده چهره ی لوییه...باورش نمیشد...

نفس کشیدن برای هری سخت ترین کار ممکن شده بود و حتی قدرتی برای اینکه پلک زده و سوزش چشمش رو از بین ببره نداشت...

میخواست پلک بزنه اما نمیتونست...دلش میخواست پلک بزنه و با باز کردن چشم هاش همه چیز یه تصور باشه، یک رویا باشه، یک خواب باشه...اما نمیشد‌....

چطور باید چشم هاش رو به روی تصویری میبست که همیشه با نگاه کردن بهش به خواب فرو میرفت؟؟

چطور باید نگاهش رو از چشم هایی میگرفت که با قاب کردن رنگشون اتاق سیاهش رو از تاریکی بیرون اورد میگرفت؟چطوری؟

ناباوری بزرگترین چیزی بود که میتونست چشم های هری رو توصیف کنه...باور به اینکه تنها باورِ زندگیش نابود شده سخت ترین کار برای هری بود...

هری حالا همراه با یک تن و روح خسته به تصویر روبرو خیره شده بود...انقدر خسته که انگار فریاد های چشم هاش هیچ تعادلی نداشت....

با چشم های بسته دنیا تاریک میشه...نور ها درعرض یک ثانیه از بین میره، نمیشه چیزی رو دید، رنگی رو تشخیص داد و از زیبایی ها لذت برد...

دنیا میشه خالی از همه ی چیزهایی که برای بدست اوردنشون میجنگیدی...میشه خالی از همون احساساتی که برای فهمیدنشون به دیگران متوسل میشدی...دنیا خالی میشه...خالی از همه چیز...

چشم های بسته دنیای ادم هارو تاریک میکنن و برای همین هم هست که کور شدن ترسناک تر از هرچیزی تو دنیاست.....

اما ترسناک تر از اون اینه که با چشم های باز کور باشی...

همه چیز رو ببینی و کور باشی...ببینی ولی حسش نکنی...ببینی اما متوجه نباشی...ببینی و دنیات تاریک باشه...چشم هات باز باشه اما کور ترین ادم باشی سخته...

همه چیز رو ببینی اما زندگیت درست به اندازه ی یک انسان کور سیاه و تاریک باشه بدترین دردِ....و هری حالا همین انسان بود...

End Game (L.S)Where stories live. Discover now