Chapter 72

5.3K 1K 2.4K
                                    

اوکی میخوام شمارو با طولانی ترین چپتر اندگیم اشنا کنم
این شما و این چپتر ۷۲ اندگیم که ۱۵ هزار کلمه تایپ شده🤦🏻‍♀️

من پاره شدم سر نوشتنش شماهم باید پاره شید سر کامنت گذاشتن انصافا.. تازه خیلی زودم اپ کردم گفتم تو خماری نمونید :) کامنت بذارید افرین

راستی بچه ها ببینید این چپتر الان از روزی که لیسا تیر میخوره فلش بک نوشته شده...یعنی یه فلش بک تموم میشه بعدی شروع میشه اما من با گفتم زمان ها کاری کردم که بفهمید داستان کجاست و کجارو دارم میگم

گفتم بگم بهتون که مثلا یه وقت گیج نشید
حالا بفرمایید سراغش

.

*فلش بک...چند روز قبل*

لویی خواست بازهم فریاد بزنه اما اینبار صدای شلیک گلوله بود که مانعش شد و لباسِ مثل برف سفیدِ لیسا رو به لباس سرخ و غرق در خون تبدیل کرد...

لویی با شوک به لیسا که نفس تو سینه ش حبس شده و بدن نیمه جونش روی زمین افتاد خیره شده و قدرت باور تصویر روبروش رو نداشت...

لویی:نه..نه...لیساا لیسااااااا

فریاد گوش خراش لویی تمام سالن رو پر کرد و اینبار افرادِ جرارد برای نرفتن پیش لیسا مانعش نشده و لویی به سرعت سمت لیسا حرکت کرد...

همینطور که با چشم هایی پر از شوک و ناباوری به لیسا خیره بود روی زمین نشسته و سرش رو توی دست هاش گرفت...

لویی:لیسا...لیسا به من نگاه کن...خواهش میکنم به من نگاه کن لیسااا

لیسا درد فوق العاده شدیدی رو احساس میکرد و همینطور که راه نفس کشیدنش سد شده بود برای بلعیدن اکسیژن سرش رو بالاتر میگرفت اما فایده ای نداشت....

لویی چشم هاش پر از اشک شد و با گذاشتن دستش به دوطرف صورت لیسا صورتش رو قاب گرفته و نمیدونست باید چیکار کنه...

خدایا باید چیکار میکرد باید چیکار میکرد...لیسا همین حالا گلوله خورده بود و لویی هیچ قدرتی حتی برای فکر کردن به راه چاره ش نداشت...خدایا باید چیکار میکرد....

التماس های لویی برای تحمل کردنِ لیسا فایده ای نداشت چون لیسا که کوچیکترین قدرتی برای باز نگه داشتن چشم هاش نداشت به لویی خیره شده و روی هم افتادن پلکش حال لویی رو بدتر از قبل کرد...

لویی تمام بدن لیسارو تو بغلش گرفته و اهمیتی به اشک ریختنش اونهم دربرابر جرارد نمیداد...لیسا...گاد لیسا...لیسا

جرارد نگاهی به لویی که لیسا رو توی دست هاش گرفته و از شوکِ این اتفاق هیچ قدرتی برای فکر کردن، حرف زدن و هیچ کاری رو نداشت انداخته و قدم های محکمش رو به سمتش سوق داد...

جرارد:اروم باش...بهتره بتونی خودت رو کنترل کنی

لویی همینطور که تمام بدنش شروع به لرزیدن کرده بود و اشک های روی صورتش لحظه ای بند نمیومد سرش رو بالا گرفته و با چشم های پر از نفرت به جرارد خیره شد...

End Game (L.S)Where stories live. Discover now