لویی سرش رو کمی جابه جا کرد و همزمان با نفس عمیقی که میکشید به صندلی تکیه داد...
شیشه رو تا اخرین نقطه پایین کشید و بخاطر بادی که تمام صورتش رو در بر گرفت نفس عمیقی کشیده و پلک هاش رو روی هم گذاشت...
ساعت های زیادی رو با توماس بیرون بودن و بعد از کمی نوشیدنی خوردن تو یکی از کلاب ها، تصمیم به برگشتن گرفته بودن...
صدای موسیقی ملایمی که فضای ماشین رو پر کرده بود باعث میشد لویی بی اختیار قدرت کنترل کردن افکارش رو نداشته باشه...
همینطور که انگشتش روی لبهاش قرار گرفته بود پلک هاش رو روی هم فشرده و فکر میکرد...به اتفاقات امروز..به هری..به امروز...
درسته که همه ی اعضای تیم بعد از فهمیدنِ انور و تو این چند هفته خیلی باهم بحث میکنن اما امروز متفاوت بود...
امروز هری کاملا غیر منتظره عصبی شد و کار احمقانه ای کرد..بیرون کردنِ لویی؟اوکی ولی بحثشون در این حد جدی بود؟نه نبود...حداقل از نظر لویی نبود...
توماس نگاه کوتاهی به لویی که عمیقا تو فکر فرو رفته بود انداخت و صدای موسیقی رو کمتر کرد...
کم شدن صدای موسیقی توجه لویی رو جلب کرد و باعث شد بالاخره چشم هاش رو باز کنه و تونست خیابونی که براش غریبه بود رو ببینه...
با تعجب سمت توماس برگشت و یکی از ابروهاش رو برای اون بالا انداخت قبل از اینکه حرف بزنه...
لویی:اینجا کجاست؟
توماس:همه به یه کلاب که تو این خیابونه رفتن..گفتن ماهم بریم پیششون
توماس توضیح داد و برای سریع تر حرکت کردن پاش رو بیشتر از قبل روی گاز فشرد...
لویی با شنیدن حرف های توماس نفس عمیقی کشید و برای لحظه ای تو فکر فرو رفت...اون الان دلش نمیخواست باز هری رو ببینه چون خیلی خوب میدونست هری هنوز عصبیه پس قطعا باز بحثشون میشد...
لویی:نه من میخوام برم خونه
توماس به این حرف لویی لبخند محوی زد و فرمون ماشین رو سمت راست چرخونده و همزمان ماشین رو درست جلوی کلاب پارک کرد...
توماس:اول اینکه دیر گفتی و دوم اینکه نگران نباش هری نیست
با این حرف ابروهای لویی توهم گره خورد و با چشم های متعجب و البته کنجکاو به توماس نگاه کرد...هری نبود؟چرا؟
لویی:چرا نیست؟
فکرش رو به زبون اورد و همزمان از ماشین پیاده شد و به توماس که داشت از سمت دیگه قدم برداشته و به لویی نزدیک میشد نگاه کرد...
توماس:نمیدونم چیزی نگفتن...بیا زودباش
به ارومی گفت و دستش رو پشت لویی گذاشته و با فشار ارومی که بهش وارد میکرد اون رو به سمت در ورودی هدایت کرد...
YOU ARE READING
End Game (L.S)
Fanfiction[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم.....