لویی کمی ابروهاش رو توهم کشید و باعث شد چین روی پیشونیش نقش ببنده....
حس خفگی داشت...سعی کرد نفس عمیقی بکشه اما چیزی جلوی دهنش مانعش شد....
به ارومی مژه هاش از هم جدا شد و چشم هاش رو باز کرد....جلوی چشم هاش انگار یک پرده ای بود که دیدش رو تار میکرد...
هنوز اخم روی پیشونیش بود و سعی میکرد نفس بکشه و فقط میخواست بدونه چرا نمیتونه نفس بکشه...
خواست دستش رو جلو بیاره اما نتونست...اینجا چه خبر بود....
چند بار پشت سر هم و سریع پلک زد تا همه چیز براش واضح بشه....کم کم چشمش به موقعیت عادت کرد و تونست اطراف رو ببینه....
دست ها و پاهاش به یه صندلی بسته و جلوی دهنش با پارچه گرفته شده بود....
اون کجا بود...چرا تو این وضعیت بود...اصلا بقیه کجا بودن....
سرش رو به اطراف چرخوند و به اتاق خالی خیره شد....اتاق تاریک و غرق در سکوت بود....
هیچ چیزی اونجا نداشت به جز یک پسر ترسیده و بسته شده به صندلی...هیچ صدایی نبود به جز نفس زدن های لویی...و لویی از این هیچ ها میترسید..
ترس کم کم وجود لویی رو پرتر از قبل میکرد....
نمیدونست کجاست...نمیدونست چطور اینجا اومده...نمیدونست چرا دست و پاهاش بسته س....اون هیچی نمیدونست و تمام بدنش شروع به لرزیدن کرده بود...
سرش به اطراف میچرخوند و سعی میکرد دست هاش رو ازاد کنه....
چشم هاش رو با وحشت و درد روی هم گذاشت و از تمام زورش برای باز کردن دستهاش استفاده کرد اما...بی فایده بود....
نا امید نفسش رو از بینی بیرون فرستاد و مروارید هاش شروع به لرزیدن کردن....
چشم هاش رو بست و دوباره برای بازکردنشون دست به کار شد و درست وقتی صدایی تمام اتاق رو پر کرد دست از تلاش برداشت....
صدای عجیبی توی اتاق تاریک پر شد و لویی دنبال اون منبع صدا بود....
صدا:پس بیدار شدی....
بالاخره از بین اون صداهایی که به نظر لویی مثل خش خش بود حرف ها شنیده شدن....لویی این صدارو اصلا نمیشناخت و براش غریبه بود....
با حس اینکه کسی اون و تمام حرکاتش رو زیر نظر داره ترسیده تر از قبل به دنبال منبع اون صدا میگشت....
صدا:وقتی از اون دوست کوچولو و به ظاهر زرنگت ادوارد، خواستی برات کاری رو انجام بده هیچوقت فکر نمیکردی ممکنه کسی کنارش باشه نه؟حداقل فکر کن چرا انقدر سریع درخواستت رو پذیرفت پسر
اون چی میگفت...ادوارد؟...اصلا این ادم کی بود چرا داشت طوری حرف میزد انگار تمام دنیا برای لویی به پایان رسیده....
YOU ARE READING
End Game (L.S)
Fanfiction[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم.....