لویی نفس عمیقی کشید و قدم هاش رو به سمت اتاق سوق داد...
دستگیره رو سمت پایین فشرد و بدون در زدن وارد اتاق شد که همین هم باعث شد هری نگاهش رو از لپتاپ گرفته و سمتش برگرده...
لویی با دیدن هری نفس عمیقی کشید و حسش طوری بود که انگار بعد از سالها دوری و دلتنگی تازه تونسته بود اون رو ببینه...احساس سبکی میکرد..احساس راحتی...
هری:هی
با صدای ارومی زمزمه کرد و به لویی که حالا داشت به سمتش قدم برمیداشت خیره شد...
لوبی خیلی سریع خودش رو به هری رسونده و دست هاش رو دور گردنش حلقه کرد...انگار حالا به محل امن خودش رسید...حالا دیگه احساس امنیت داشت و فقط همین رو میخواست...
هری دست هاش رو دور کمر لویی که به شدت خودش رو به هری فشار میداد حلقه کرد و نفس عمیقی کشید...
لویی پلک هاش رو که نمیدونست کی روی هم افتاده بود باز کرده و بعد از چند لحظه بالاخره سکوت بینشون رو شکست...
لویی:زین حالش خیلی بده هری..خیلی زیاد
زمزمه کرد و خیلی اروم سرش رو از سینه های هری فاصله داده و به چشم های عجیبش خیره شد....
هری:کجاست؟
لویی:رفت تو اتاق لیام
هری با شنیدن این حرف سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و به ارومی دستش رو از کمر لویی عقب کشیده و کمی ازش فاصله گرفت...
لویی به لپتاپی که جلوی هری قرار داشت و مشخص بود بازهم در حال ارسال وضعیت و موقعیتشون برای رئیسِ نگاهی کرده و دوباره به چشم های هری خیره شد...
لویی:باورم نمیشه قراره این جمله رو بگم اما...جنازه...اوف گاد..جنازه ی لیام کجاست؟؟
لویی طوری که براش گفتن کلمه ی جنازه ی لیام سخت ترین کار دنیا باشه زمزمه کرد و بعد از تموم شدن حرفش پلک هاش رو به شدت روی هم فشرد...
هری با شنیدن این حرف نفس عمیق و فوق العاده سنگینی کشید قبل از اینکه نگاهش رو دوباره سمت لویی برگردونه...
هری:افراد مارک بردنش
لویی:برش میگردونن لس انجلس؟؟
سر تایید هری باعث شد لویی هم بی اختیار سرش رو به معنای تایید تکون بده...این خیلی خوب بود که میبردنش لس انجلس و حتی اینکه زین دوباره لیام رو اینجا نمیدید بهتر بود...
YOU ARE READING
End Game (L.S)
Fanfiction[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم.....