Chapter 23

8.2K 1.2K 3.8K
                                    

الیوت چارت نگاهش رو از نقشه های روبروش گرفت و نفس عمیقی کشید....

این معامله و نقشه ها چیزهایی بودن که این چن وقت الیوت هیچ رقبتی به فکر کردن بهشون نداشت....نه تا وقتی کار انور مالیک ‌تموم نشده....

با اشاره ی دستش حرف کسی که براش توضیح میداد رو قطع کرد و بهشون فهموند که بیرون بره....

با خروج افراد و خالی شدن اتاق، الیوت نفسش رو بیرون فرستاد و روی بالایی ترین صندلیه دور میز نشست....

لحظه ای نگذشته بود که صدای تقه های در توجهش رو جلب کرد....

الیوت:بیا

گفت و درست همون لحظه در باز شد و یکی از افرادش داخل اومد....

الیوت:خب؟

الیوت به ارومی گفت و مستقیم به مرد خیره شد....مرد به الیوت نزدیک شد و چند عکس رو روی میز درست مقابل روش گذاشت....

مرد:قربان این ادمیه که اجازه ی نزدیک شدن به زین مالیک رو به ما نمیده

گفت و با عقب رفتنش الیوت تکیه ش رو از صندلی برداشت و به سمت میز خم شد....

عکس هارو تو دستش گرفت و بهشون خیره شد....

عکس هایی از لیام....

پس اون ادمی که نمیذاشت نقشه ی الیوت به خوبی پیش بره این بود....

الیوت:یعنی من انقدر انور رو ترسوندم که برای پسرش محافظ شخصی گرفته؟

نیشخندی زد و عکس هارو جلوی صورتش گرفت....

مرد:قربان چیکار کنیم؟

صداش باعث شد الیوت نگاه جدیش رو به سمتش برگردونه....پوزخندی زد و دوباره به صندلی تکیه داد و با خونسردی گفت....

الیوت:معلومه....بکشینش

.

خارج شدن پر از سرو صدای لویی از اتاقش همزمان شد با خارج شدن لیسا....

لویی:صبحت بخیر خوشگل ترین دختر

بی مقدمه با لبخند بزرگی روی لبهاش گفت و به سمت لیسا رفت و همینطور که خیلی محکم اون رو توی بغلش میگرفت بوسه ای روی صورتش گذاشت....

لیسا با تعجب به لویی و خوشحالی ای که از‌چهرش مشخص بود نگاه کرد و ابروهاش رو کمی تو هم‌ کشید....

لیسا:صبح بخیر...تو خوبی؟

لویی لبهاش رو به خنده ی بیشتری باز کرد و به چشم های لیسا خیره شد....

لویی:معلومه که خوبم...حتی عاالیم

اخر جمله ش رو با صدای بلند تری گفت و اینبار باعث شد لیسا مطمئن بشه که این پسر حالت نرمالی نداره....

وقتی دید لویی درست مثل اینکه میخواست کاری بکنه اما منتظر رفتن لیسا بود ترجیح داد سوالی نپرسه و زودتر اونو تنها بزاره....

End Game (L.S)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt