الیوت چارت نگاهش رو از نقشه های روبروش گرفت و نفس عمیقی کشید....
این معامله و نقشه ها چیزهایی بودن که این چن وقت الیوت هیچ رقبتی به فکر کردن بهشون نداشت....نه تا وقتی کار انور مالیک تموم نشده....
با اشاره ی دستش حرف کسی که براش توضیح میداد رو قطع کرد و بهشون فهموند که بیرون بره....
با خروج افراد و خالی شدن اتاق، الیوت نفسش رو بیرون فرستاد و روی بالایی ترین صندلیه دور میز نشست....
لحظه ای نگذشته بود که صدای تقه های در توجهش رو جلب کرد....
الیوت:بیا
گفت و درست همون لحظه در باز شد و یکی از افرادش داخل اومد....
الیوت:خب؟
الیوت به ارومی گفت و مستقیم به مرد خیره شد....مرد به الیوت نزدیک شد و چند عکس رو روی میز درست مقابل روش گذاشت....
مرد:قربان این ادمیه که اجازه ی نزدیک شدن به زین مالیک رو به ما نمیده
گفت و با عقب رفتنش الیوت تکیه ش رو از صندلی برداشت و به سمت میز خم شد....
عکس هارو تو دستش گرفت و بهشون خیره شد....
عکس هایی از لیام....
پس اون ادمی که نمیذاشت نقشه ی الیوت به خوبی پیش بره این بود....
الیوت:یعنی من انقدر انور رو ترسوندم که برای پسرش محافظ شخصی گرفته؟
نیشخندی زد و عکس هارو جلوی صورتش گرفت....
مرد:قربان چیکار کنیم؟
صداش باعث شد الیوت نگاه جدیش رو به سمتش برگردونه....پوزخندی زد و دوباره به صندلی تکیه داد و با خونسردی گفت....
الیوت:معلومه....بکشینش
.
خارج شدن پر از سرو صدای لویی از اتاقش همزمان شد با خارج شدن لیسا....
لویی:صبحت بخیر خوشگل ترین دختر
بی مقدمه با لبخند بزرگی روی لبهاش گفت و به سمت لیسا رفت و همینطور که خیلی محکم اون رو توی بغلش میگرفت بوسه ای روی صورتش گذاشت....
لیسا با تعجب به لویی و خوشحالی ای که ازچهرش مشخص بود نگاه کرد و ابروهاش رو کمی تو هم کشید....
لیسا:صبح بخیر...تو خوبی؟
لویی لبهاش رو به خنده ی بیشتری باز کرد و به چشم های لیسا خیره شد....
لویی:معلومه که خوبم...حتی عاالیم
اخر جمله ش رو با صدای بلند تری گفت و اینبار باعث شد لیسا مطمئن بشه که این پسر حالت نرمالی نداره....
وقتی دید لویی درست مثل اینکه میخواست کاری بکنه اما منتظر رفتن لیسا بود ترجیح داد سوالی نپرسه و زودتر اونو تنها بزاره....
YOU ARE READING
End Game (L.S)
Fanfiction[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم.....