Chapter 11

7.1K 1.1K 2K
                                    

نصیحت دوستانه:این قسمت عر زدن های بسیار احتیاج داره پس یک کلمه ش رو هم از دست ندید
اشتباهه شب بخیر

.
صدای خنده ی بلند زین و میسن تمام عمارت رو پر کرده بود....

زین:تو...وای خدای من تو واقعا احمقی

زین با خنده روی لبهاش همینطور که وارد میشد گفت و میسن هم به این حرفش لبخند زد

با بازشدن در عمارت توسط یکی از افراد هردو وارد شدن و البته قدم هاشون بیشتر از این ادامه پیدا نکرد...

صدای خنده ها به یک باره قطع شد و هردو به روبرو خیره شدن....

به مردی که پشت به اونا روی صندلیه بزرگ و مخصوص نشسته بود و دود سیگار اطرافش رو درست مثل مه پرکرده بود....

و البته این ادم رو خوب میشناختن...

زین:بابا...

صدای زین باعث شد سمت دیگه ی گوشی بقیه که هنوزم تو ماشین بودن به هری نگاه کنن و لویی به سرعت پاش رو روی ترمز نگه داره....

لیسا با تعجب به لیام نگاه کرد و لیام هم همینطور به هری...

هری پلک هاش رو با خشم روی همدیگه فشرد و ارنجش رو روی شیشه ی ماشین گذاشت....

کسی چیزی نمیگفت...همه چیز طبق نقشه پیش نرفته و این هری رو خیلی عصبی کرده...

زین با تعجب به پدرش نگاه کرد و چند قدم جلوتر رفت...

زین:پس تو چرا زودتر برگشتی؟

انور:چطور؟مزاحم چیزی شدم؟

با نیشخندی روی لبهاش به زین گفت و بعد به میسن نگاه کرد...زین چشم هاش رو چرخوند و اصلا دلش نمیخواست بحث همیشگی دوباره شروع بشه...

زین:منظورم اینه فکر میکردم قراره دیرتر از ما برسی..

انور:اره..اما یه سری کار پیش اومد و زودتر برگشتم...والبته میخواستم به تولدت برسم

زین:خوشحال شدم

گفت و لبخندی زد...انور به میسن نگاه کرد و لبخند مهربونی روی لبهاش نشست...

انور:برید استراحت کنید...حتما خسته اید

زین:بابا

تشر زد و دوباره چشم هاش رو چرخوند...

زین:میسن دوست پسر من نیست...چندبار باید بگم؟

انور:عزیزم من که همچین چیزی نگفتم...خب توی اتاق های جدا استراحت کنید

حتی یک لحظه لبخند از روی لبهای انور کنار نمیرفت و هنوز هم به زین خیره بود...

زین سری تکون داد و خواست از اون دور بشه...

End Game (L.S)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant