نصیحت دوستانه:این قسمت عر زدن های بسیار احتیاج داره پس یک کلمه ش رو هم از دست ندید
اشتباهه شب بخیر.
صدای خنده ی بلند زین و میسن تمام عمارت رو پر کرده بود....زین:تو...وای خدای من تو واقعا احمقی
زین با خنده روی لبهاش همینطور که وارد میشد گفت و میسن هم به این حرفش لبخند زد
با بازشدن در عمارت توسط یکی از افراد هردو وارد شدن و البته قدم هاشون بیشتر از این ادامه پیدا نکرد...
صدای خنده ها به یک باره قطع شد و هردو به روبرو خیره شدن....
به مردی که پشت به اونا روی صندلیه بزرگ و مخصوص نشسته بود و دود سیگار اطرافش رو درست مثل مه پرکرده بود....
و البته این ادم رو خوب میشناختن...
زین:بابا...
صدای زین باعث شد سمت دیگه ی گوشی بقیه که هنوزم تو ماشین بودن به هری نگاه کنن و لویی به سرعت پاش رو روی ترمز نگه داره....
لیسا با تعجب به لیام نگاه کرد و لیام هم همینطور به هری...
هری پلک هاش رو با خشم روی همدیگه فشرد و ارنجش رو روی شیشه ی ماشین گذاشت....
کسی چیزی نمیگفت...همه چیز طبق نقشه پیش نرفته و این هری رو خیلی عصبی کرده...
زین با تعجب به پدرش نگاه کرد و چند قدم جلوتر رفت...
زین:پس تو چرا زودتر برگشتی؟
انور:چطور؟مزاحم چیزی شدم؟
با نیشخندی روی لبهاش به زین گفت و بعد به میسن نگاه کرد...زین چشم هاش رو چرخوند و اصلا دلش نمیخواست بحث همیشگی دوباره شروع بشه...
زین:منظورم اینه فکر میکردم قراره دیرتر از ما برسی..
انور:اره..اما یه سری کار پیش اومد و زودتر برگشتم...والبته میخواستم به تولدت برسم
زین:خوشحال شدم
گفت و لبخندی زد...انور به میسن نگاه کرد و لبخند مهربونی روی لبهاش نشست...
انور:برید استراحت کنید...حتما خسته اید
زین:بابا
تشر زد و دوباره چشم هاش رو چرخوند...
زین:میسن دوست پسر من نیست...چندبار باید بگم؟
انور:عزیزم من که همچین چیزی نگفتم...خب توی اتاق های جدا استراحت کنید
حتی یک لحظه لبخند از روی لبهای انور کنار نمیرفت و هنوز هم به زین خیره بود...
زین سری تکون داد و خواست از اون دور بشه...
VOUS LISEZ
End Game (L.S)
Fanfiction[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم.....