Chapter 70

5.2K 922 2.7K
                                    

با امادگی کامل وارد شوید :)

.

ذهن، کنترل کننده ی انسان هاست...

ذهن به انسان ها دستور میده چه چیزی رو ببینن، چه چیزی رو احساس کنن، چشمشون رو روی چه چیزی ببندن و با چه چیزی زندگی کنن...

ذهن دستور تشخیص رنگ ها، چشیدن مزه ها، احساس کردنِ درد ها، یخ زدن و حس کردن سرما و یا حتی احساس کردن گرما رو به انسان ها میده...همه چیز با ذهن کنترل میشه...

همیشه وقتی تو تاریکی نشسته باشی ذهنت بی اختیار سمت فکر به چیزهایی که ازش فرار میکنی حرکت میکنه...چون تاریکی تنها چیزیه که میتونه ذهن رو برای لحظه ای از این حکومتش خارج کنه...

وقتی همه جا تاریک میشه ذهن دیگه نمیتونه به چشم دستور تشخیص رنگ هارو بده و همین هم باعث میشه ذهن بی هدف بمونه و دقیقا بخاطر همین موضوع همیشه تو تاریکی ادم ها نمیتونن جلوی فکر به کوچیکترین اتفاقات رو بگیرن...

همه ی ادم ها از فکر به یک موضوع تو زندگیشون فرار میکنن، فکر به یک اتفاق، به یک روز، به یک شخص و یا به یک احساس...

اما وقتی تو تاریکی باشن تمام قدرتشون برای جلوگیری از اون فکر رو از دست میدن و همین هم باعث میشه ذهنشون به سمت چیزی که ازش فرار میکنن حرکت کنه...

و این دقیقا احساسی بود که حالا تمام وجود هری رو در بر گرفته و هری کوچیکترین کنترلی روی اون نداشت...

زل زدن به تاریکی باعث شده بود تمام ذهنش پر بشه از فکر به احساساتش و همین هم اون‌ رو ضعیف و ضعیف تر میکرد...

به کاپوت ماشین تکیه کرده و تو سکوتی که تنها صدای نفس کشیدنش به گوش میرسید بی هدف به روبرو و تاریکیش خیره شده بود...

نمیتونست جلوی افکارش رو بگیره...افکارش درمورد همه ی اتفاقاتی که تاحالا افتاده و حتی قرار بود بیفته که هری از اون بی خبر بود...

فکر به اینکه همین حالا از پیش جسد غرق در خونِ رئیس برگشته و نمیدونه چند دقیقه ی بعد قراره چه اتفاقی بازهم باقی مونده ی ذهنش رو پر کنه دیوونه کننده بود...

جسد رئیس، اخرین چیزی بود که هری میتونست فکرِ روبرو شدن باهاش رو تو ذهنش داشته باشه...

*فلش بک..چند ساعت قبل*

هری با شوک به روبروش خیره شده و حتی قدرت پلک زدن رو هم نداشت...

صدای جیغ همه ی افراد تمام ساختمون رو پر کرده بود و بقیه با شنیدن صدای جیغ ها به این سمت میومدن و بازهم سرو صدارو بیشتر میکرد...

End Game (L.S)Where stories live. Discover now