Chapter 36

11.2K 1.3K 5.5K
                                    

یادتونه یه بار پارت های اول بهتون گفتم این چپتر رو اصلا یک کلمه ش رو هم از دست ندید چون خیلی خوبه و اینا؟

میخوام اعتراف کنم که اونو‌دروغ گفتم فقط واسه اینکه خیلی تایپ کرده بودم دلم نیومد نخونیدش😶😂

ولی این چپترو واااقعاا میگم از دست ندید :)))) و ۱۰ هزار کلمه ی فاکیه که اگر کم بزارید براش واقعا دیگه خودمو‌میکشم شمارم میکشم

بریم سراغ این چپتر😈

.

زین فرمون رو با شتاب به سمت چپ چرخوند و برای کنترل کردن خودش دست هاش رو محکم روی اون فشار داد...

لویی با اضطراب به پشت سر نگاه کرد و همینطور که نفس نفس میزد دوباره نگاهش رو به سمت جاده برگردوند...

زین با چشم هاش به ایینه نگاه کرد و با دیدن دو ماشین پشت سر کلافه دستش رو روی فرمون کوبید...

زین:همش تقصیر توعه

لویی:فقط خفه شو مالیک

لویی با صدای بلندی گفت و همزمان با چرخیدن شدید ماشین، به سمت در پرتاب شد...

زین پاش رو خیلی بیشتر از قبل روی گاز فشرد و فقط میخواست افرادی که با سرعت اون هارو دنبال میکردن گم کنه...اما سخت بود...

لویی:اون سمت...اون سمت بپیچ احمق

داد کشید و باعث شد زین همینطور که با اضطراب رانندگی میکرد کلافه چشم هاش رو بچرخونه...

زین:به من نگو چیکار کنم

لویی:خدای من مجبورم نکن یه مشت تو صورتت بکوببگیر

زین:جدی؟چرا امتحانش نمیکنی؟

هردو با صدای بلندی فریاد میکشیدن و هرکس اونهارو میدید باورش نمیشد کخ واقعا داشتن تو این وضعیت بحث میکردن...اونها قطعا دیوونن بودن...

زین فرمون رو به سمت دیگه چرخوند و پشت سر اون وارد خیابون تنگ دیگه ای شد...

لویی نفس نفس میزد و پشت سر هم با هری تماس میگرفت اما خاموش بودن گوشی باعث میشد اضطرابش شدت بیشتری بگیره...

زین پشت سر هم داخل خیابون های تنگ میپیچید و هر لحظه تعداد ماشین هایی که دنبالشون بودن کم و کمتر میشد...

انگار زین مالیک تو این کار خیلی حرفه ای تر از تصورات لویی بود...

صدای زنگ تلفن زین باعث شد لویی خیلی سریع گوشی رو برداره و با دیدن اسم لیسا نفس تو سینش حبس بشه...

لویی:لیسا...لیسا شما کجایید؟

لیسا:وقتی گمشون کردید فقط هرجایی برید جز خونه..فهمیدی؟

لیسا با اضطراب کاملا مشهودی گفت و باعث شد ترس بدن لویی رو بیش تر از قبل بلرزونه...اون چرا انقدر اضطراب داشت...

End Game (L.S)Where stories live. Discover now