یادتونه یه بار پارت های اول بهتون گفتم این چپتر رو اصلا یک کلمه ش رو هم از دست ندید چون خیلی خوبه و اینا؟
میخوام اعتراف کنم که اونودروغ گفتم فقط واسه اینکه خیلی تایپ کرده بودم دلم نیومد نخونیدش😶😂
ولی این چپترو واااقعاا میگم از دست ندید :)))) و ۱۰ هزار کلمه ی فاکیه که اگر کم بزارید براش واقعا دیگه خودمومیکشم شمارم میکشم
بریم سراغ این چپتر😈
.
زین فرمون رو با شتاب به سمت چپ چرخوند و برای کنترل کردن خودش دست هاش رو محکم روی اون فشار داد...
لویی با اضطراب به پشت سر نگاه کرد و همینطور که نفس نفس میزد دوباره نگاهش رو به سمت جاده برگردوند...
زین با چشم هاش به ایینه نگاه کرد و با دیدن دو ماشین پشت سر کلافه دستش رو روی فرمون کوبید...
زین:همش تقصیر توعه
لویی:فقط خفه شو مالیک
لویی با صدای بلندی گفت و همزمان با چرخیدن شدید ماشین، به سمت در پرتاب شد...
زین پاش رو خیلی بیشتر از قبل روی گاز فشرد و فقط میخواست افرادی که با سرعت اون هارو دنبال میکردن گم کنه...اما سخت بود...
لویی:اون سمت...اون سمت بپیچ احمق
داد کشید و باعث شد زین همینطور که با اضطراب رانندگی میکرد کلافه چشم هاش رو بچرخونه...
زین:به من نگو چیکار کنم
لویی:خدای من مجبورم نکن یه مشت تو صورتت بکوببگیر
زین:جدی؟چرا امتحانش نمیکنی؟
هردو با صدای بلندی فریاد میکشیدن و هرکس اونهارو میدید باورش نمیشد کخ واقعا داشتن تو این وضعیت بحث میکردن...اونها قطعا دیوونن بودن...
زین فرمون رو به سمت دیگه چرخوند و پشت سر اون وارد خیابون تنگ دیگه ای شد...
لویی نفس نفس میزد و پشت سر هم با هری تماس میگرفت اما خاموش بودن گوشی باعث میشد اضطرابش شدت بیشتری بگیره...
زین پشت سر هم داخل خیابون های تنگ میپیچید و هر لحظه تعداد ماشین هایی که دنبالشون بودن کم و کمتر میشد...
انگار زین مالیک تو این کار خیلی حرفه ای تر از تصورات لویی بود...
صدای زنگ تلفن زین باعث شد لویی خیلی سریع گوشی رو برداره و با دیدن اسم لیسا نفس تو سینش حبس بشه...
لویی:لیسا...لیسا شما کجایید؟
لیسا:وقتی گمشون کردید فقط هرجایی برید جز خونه..فهمیدی؟
لیسا با اضطراب کاملا مشهودی گفت و باعث شد ترس بدن لویی رو بیش تر از قبل بلرزونه...اون چرا انقدر اضطراب داشت...
YOU ARE READING
End Game (L.S)
Fanfiction[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم.....