لویی:هری لطفا اینکارو نکننن
صدای لویی توی ذهن خودش میپیچید و میفهمید که داره خواب مبینیه اما انگار قدرت باز کردن چشم هاش رو نداشت....
داشت خواب میدید و درست مثل همیشه همه ی خواب هاش مربوط به هری استایلز بود...اما اینبار خوابش یک کابوس کامل بود...
کابوس از دست دادن هری...
سرش رو به اطراف میچرخوند و سعی میکرد چشم هاش رو باز کنه اما هری داشت ازش دور میشد و این مثل یک مانع در برابر حرکت کردنش بود....
بدن اشنای هری تو خیالش دور و دور تر میشد و لویی هرچقدر که میدویید نمیتونست بهش برسه....
تمام بدنش از ترس عرق کرده بود و میتونست به راحتی خشکیه لبهاش رو حس کنه....اون داشت هری رو از دست میداد...
با اخرین قدرت برای رسیدن به هری میدویید اما اون درست مثل یک سراب دور و دور تر میشد...
لویی:هرررییییییی
فریادش همزمان شد با صدای بلندی که تمام گوش هاش رو پرکرد و باعث شد با شتاب از خواب بلند شد....
نفس نفس میزد وتمام تنش عرق کرده و یخ بود...چطور یکی عرق میکنه اما بدنش یخه و به شدت میلرزه؟
نگاهی به روبروش انداخت و از اینکه بالاخره تونست بر خواب غلبه کنه و بیدار شه نفس عمیقی کشید....
اون خواب میدید اما یه خواب فوق العاده واقعی...یک رویایی که انگار داشت اتفاق میفتاد....و یا قرار بود اتفاق بیفته...
همینطور که نفس نفس میزد انگشت های یخ کرده ش رو روی صورتش کشید و پلک هاش رو روی همدیگه فشرد....
سرش رو به ارومی بلند کرد و نگاهش رو از سمت چپ اتاقش گرفته و به سمت راست چرخوند....
اما درست لحظه ای که چرخید، با دیدن کسی که روی صندلی نشسته و بهش خیره شده بود از ترس جیغ کشید و کمی روی تخت پرید....
هری از صدای جیغ لویی چشم هاش رو برای لحظه ای روی هم گذاشت و بعد دوباره بهش نگاه کرد....
لویی دستش رو روی صورتش گذاشته بود و تپش قلبش بخاطر ترس و شوکه شدنش شدت گرفته بود و نفس نفس زدن هاش شدیدتر از قبل به گوش میرسید....
سرش رو بلند کرد و به هری که با نیشخند بهش زل زده بود نگاه کرد...
لویی:خدای من چیکار میکنی؟
هری پوزخند پررنگ تری به این چهره ی ترسیده ی لویی زد و ابروهاش رو بالا انداخت....
هری:خیلی میخوابی
*فلش بک*
هری نفس عمیقی کشید و در اتاقش رو به ارومی بست...نگاهی به اطراف انداخت و کاملا خونسرد به سمت روبرو یعنی اتاق لویی حرکت کرد...
YOU ARE READING
End Game (L.S)
Fanfiction[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم.....