از ماشین پیاده شد و کیفِ پر از مدارکی که تو دستش بود رو روی شونه ش انداخت....
همزمان با وارد شدنش همونطور که مثل همیشه خنده روی لبهاش بود شروع به حرف زدن کرد...
لیسا:هی گایز کجا__
درست لحظه ی بلند کردن سرش دیگه نتونست حرفش رو ادامه بده و به خونه ی تاریک و بدون چراغ و تزئین شده با چندتا شمع خیره شده بود...
ترس کمی وجودش رو پر کرد و باعث شد همینطور که ناخداگاه کیف رو محکم تر میگرفت اروم تر از قبل حرکت کنه....
دستش رو سمت اسلحه ش برد و دقیق تر به اطراف و شمع ها نگاه کرد قبل از اینکه با صدای ارومی دوباره شروع به حرف زدن کنه...
لیسا:کسی نیست؟
انگشتش رو به دور اسلحه محکم تر کرد و صدای پاشنه ی کفشش روی تخته های زمین که سکوت رو از بین میبرد باعث شد پلک هاش رو روی هم بزاره.....
همینطور که تو سکوت منتظر یک اتفاق کوچیک بود به زمین خیره شد و خیلی سریع قطره های ریخته شد از خون روی زمین توجهش رو جلب کرد.....
نفس عمیقی کشید و با چشم هاش قطره های خون رو دنبال کرد....به ارومی کنار رد خون ها قدم برمیداشت تا به پایانش برسه....
از پله ها که پایین میرفت میتونست پایانِ این قطره هارو حدس بزنه اما استرسِ توی قلبش فقط واسه کسایی که اون تو بودن، بود.....
نزدیک به در اهنی بزرگ زیرزمین رسید و سرش رو به ارومی بالا اورد و در همون لحظه صدای شلیک از داخل باعث شد کمی از ترس بپره.....
هنوز نفسش تو سینش حبس بود که در به ارومی باز شده و بیشتر از قبل شوکه ش کرد...
لیسا بی اختیار اسلحه رو مستقیم نشونه گرفت اما با دیدن لیام که تو تو چهارچوب در بود نفس عمیقی کشیده و اسلحه رو پایین انداخت.....
لیام:هی لیسا....
لیسا:چه خبره لیام؟
همینطور که نفس های عمیق میکشید زمزمه کرد و ابروهاش رو برای لیام بالا انداخت...
لیام:چیزی نیست بیا بریم بالا.....
لیسا خیلی کوتاه از پشت لیام به بدن بی جون فردی که خیس از اب و غرق در خون روی زمین افتاده بود نگاه کرد و با دیدنش چشم هاش رو چرخونده و پشت سر لیام راه افتاد.....
با رسیدنش به سالنِ اصلی کیف رو روی مبل انداخت و خودش هم با خستگی همونجا نشست....
لیسا:اینجا چرا این مدلیه؟
لیام همینطور که داشت کنار لیسا مینشست نگاهی به اطراف کرد و با لبخند ابرویی بالا انداخت....
لیام:برنامه ها زیاد بود
لحنش باعث شد لیسا سرش رو به معنای اینکه خیلی خوب فهمیده برنامه ها با این اوضاع چطور بوده تکون بده....البته که خیلی خوب فهمید...
YOU ARE READING
End Game (L.S)
Fanfiction[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم.....