لیسا:جرارد؟
زمزمه ی اروم لیسا باعث شد لویی به سمتش برگشته و با تعجب بهش خیره بشه...جرارد؟اون جرارد بود؟؟
توماس و انزو که خیلی خوب جرارد رو میشناختن نفس عمیقی کشیده و بزاق دهانش رو قورت دادن...
هیچکس باورش نمیشد...هیچکس نمیتونست بپذیره حالا جرارد درست روبروی اونها ایستاده...هیچکس نمیتونست حال الان لیسارو درک کنه هیچکس...
جرارد از حرکت کردن دست کشیده و درست روبروی لیسا که حتی نمیتونست درست نفس بکشه ایستاد...
جرارد:هی لیدیا
"جرارد:هی لیدیا...من جراردم..خانواده ی جدیدت"
لیسا به محض شنیدن حرف جرارد به یاد همه ی لحظات مزخرف زندگیش که این سالها سعی تو فراموش کردنشون داشت افتاد...
فقط با شنیدن همین حرف همه ی تلاش هاش نابود شده و احساس میکرد خاطراتش به یک باره به مغزش حمله کردن...
"جرارد:درسته که خواهرت فقط چهار سالشه اما لیدیا باور کن سکس با اون خیلی لذت بخشه..مخصوصا زمانی که جیغ هاش گوش هات رو کر میکنه"
لیسا نمیتونست جلوی افکارش رو بگیره...نمیتونست جلوی پیچیدن صداهای تو گوشش رو بگیره...
نمیتونست جلوی شنیدن جیغ های خواهرش، مادرش و تمام خانواده ش رو بگیره زمانی که توی ذهنش در حال چرخش و شدید تر شدن بودن...
"جرارد:به فکر ساختن زندگی جدید نباش چون این منم که زندگی رو برای تو میسازم...و تو قدرتی برای مقابله باهاش نداری"
لیسا احساس میکرد قبلا خاطراتش رو پاک کرده و حالا همه ی اون خاطرات یک باره به مغزش هجوم اوردن...به همون شدت...همونقدر واضح و دردناک...
هرلحظه که بیشتر میگذشت همه چیز بیشتر تو ذهن لیسا نقش میبست و لرزش دست و بدن لیسا چیزی نبود که از چشم های جرارد دور بمونه...
جرارد با پوزخندی که روی لبهاش نقش بسته بود نگاهش رو از توماس و لویی که با خشم بهش خیره بودن گرفته و به لیسا نگاه کرد...
دختری که خیلی وقت بود برای رسیدن بهش صبر کرده و درست همین صحنه رو تصور میکرد...همین لحظه...همین موقعیت و همین ترس تو چشم های لیسا...
به چشم های لیسا که شروع به لرزیدن کرده بود خیره شد و خیلی خوب فهمید اون داره همه چیز رو به یاد میاره...همه چیز...
جرارد:داری بهش فکر میکنی مگه نه؟داری به همه ی اون روزها فکر میکنی
لیسا با شنیدن صدای جرارد بزاق دهانش رو قورت داد و سعی کرد ضعفش رو در برابر اون از بین ببره...
اون اینهمه سال تلاش نکرده بود که حالا بازهم همون لیدیای ضعیف و احمق باشه...اون حالا لیساست...کسی که با لیدیا خیلی فرق داره...
YOU ARE READING
End Game (L.S)
Fanfiction[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم.....