Chapter 51

7K 1.1K 3.3K
                                    

انور سرش رو به عقب خم کرده و نگاهش رو به سقف بالای سرش دوخت...

پک محکمی به سیگارش زده و دودش رو مستقیم به سمت بالا فوت کرد و به محو شدنش خیره بود...

سکوتی که تمام اتاق رو در بر گرفته بود کم کم با صدای زمزمه های گنگی که داشت بهش نزدیک میشد شکست...

انور بدون تغییر دادن حالتش ابروهاش رو توهم گره زد و با بازشدن ناگهانیه در به ارومی سمتش برگشت...

زین با خشم دست نگهبان هارو پس زد و اونها با دیدن سر تایید انور بدون حرف از در خارج شدن...

انور:واو..پس برگشتی

زمزمه کرد و کمی روی صندلی جابه جا شده و به چشم های عصبیه زین خیره شد...

انور:این یعنی تونستی با مرگ میسن کنار بیای

زین:با مرگ میسن اره چون میدونم جنازش کجاست

انور با این حرف ابروهاش رو تو همدیگه گره زد و سعی داشت منظور زین از این حرف رو بفهمه...

زین با خشم دندون هاش رو روی هم فشار داده و نزدیک میز رفت و عکس های تو دستش رو به شدت روی میز درست مقابل انور کوبید...

زین:جسد..مامانم..کجاست؟؟

همین حرف زین کافی بود تا انور تو بهت ناگهانی ای فرو بره...اون چطور متوجه ی این موضوع شده بود...چطور...

نگاهش مستقیم تو چشم های جدیه زین بود چشم هایی که تمام این سالها به این عکس العمل هاش فکر میکرد اما حالا اصلا انتظارش رو نداشت...حداقل نه امروز...

به ارومی نگاهش رو از چشم های زین گرفته و به عکس های روی میز خیره شد...درست بود...عکس هایی از قبر خالیه جولی...

انور:چطوری فهمیدی؟

زین با این حرف پوزخند عصبی و صدا داری زده و همینطور که به سمت انور خم میشد دستش رو روی میز گذاشت...

زین:این سوالیه که میپرسی؟؟چطوری فهمیدم؟برات مهم نیست الان دارم چی میکشم مگه نه؟من تمام عمرمو بالای سر قبری گریه کردم که توش مرده نبووود...همه ی زندگیمو با این خیال که مامانم اونجاست گذروندم و تو جواب همه ی سوالامو بهم بدهکاری اونوقت داری میپرسی چطوری فهمیدم؟؟؟

زین عصبی تر از هر زمان دیگه ای داد کشید و نگاه عصبیش رو به چشم های سردرگم انور دوخته بود...انوری که فکر میکرد زین بعد از فهمیدن این ماجرا فقط گریه کنه اما حالا اون داشت ازش حساب میپرسید...

انور با نگاه کردن به چشم های زین کم کم به موقعیتش فکر کرده و همین هم باعث شد ابروهاش توهم گره بخوره...اینجا یه چیزی درست نبود...

انور:تو..چرا باید به فکر نبش قبر بیفتی زین؟

سوال انور که با ابروهای توهم رفته به زین نگاه میکرد باعث شد زین نفس عمیقی کشیده و با همون حرص انگشت هاش رو توی موهاش فرو کنه...

End Game (L.S)Where stories live. Discover now