چپتر پنجاه..انصافا چپتر پنجاهه😐😐ودف چرا انقدر تعجب اوره برام😂
خودتونو برای این چپتر اماده کنید وبرید سراغش:))))
.
*فلش بک ده سال قبل، سپتامبر2009*
انور قدم های ارومش رو پشت در اتاق به اتمام رسونده و همونجا ایستاد...
نگاهش رو به اطراف چرخوند و به ارومی نفس عمیقی کشیده و انگشت هاش رو توی موهاش فرو کرد...
الان چند دقیقه از زمانی که رابرت توی اتاق کار انور منتظر بود میگذشت و حالا وقتش بود تا باهاش حرف بزنه...همه ی حرف هاش رو...
دستش رو روی دستگیره گذاشت و بعد از نفس عمیقی که کشید اون رو به پایین خم کرده و وارد اتاق شد...
رابرت با دیدن انور به سمتش برگشته و با نگاهش اون رو تا زمانی که روی صندلیش بنشینه دنبال کرد...
انور:دیر اومدی
همینطور که روی صندلی مینشست زمزمه کرد و باعث شد لبخند روی لبهای رابرت نقش ببنده...
رابرت:اره..میندی حالش بد بود تا ببرمش دکتر طول کشید
انور به ارومی سرش رو به معنای تایید تکون داد و نگاه خیره ش رو به سمت پنجره برگردوند...
رابرت به چهره ی انور که مشخص بود یه چیزی ذهنش رو مشغول کرده و حال خوشی نداره انداخت و نفس عمیقی کشید...
رابرت:نمیخوای حرف بزنی؟
انور:قهوه؟
انور بلافاصله بعد از حرف رابرت این رو گفت و بدون اینکه منتظر جواب بمونه انگشتش رو روی دکمه ای فشار داد تا برای قهوه به اونها دستور بده...
رابرت با دیدن این وضعیت بیشتر از قبل مطمئن شد که اتفاق مهمی افتاده و همین هم باعث شد ابروهاش رو توهم گره زده و تکیه ش رو از صندلی برداره...
انور به چهره ی رابرت که منتظر بود حرف بزنه نگاه کرد و به ارومی نفس عمیقی کشید...نمیدونست چطور مطرحش کنه...انگار حالا از اینکه اونو برای اینجا اومدن خبر کرده، پشیمون بود...
انور:میسن کجاست؟رفت پیش زین؟
رابرت:میخوای بگی چیشده یا تا صبح بحث رو از پسر من به پسر خودت و هزار چیز دیگه تغییر بدی؟
رابرت طوری که خیلی خوب انور رو میشناخت گفت و یک تای ابروشرو در برابرش بالا انداخت...
انور نفس عمیقی کشید و سیگار توی دستش رو درست روی شیشه ی کنارش فشار داده و پلک هاش رو برای لحظه ای روی هم گذاشت...
رابرت به چهره ی پریشون انور نگاه کرد و بی اختیار تو جاش تکون خورده و کمی به سمتش خم شد...
YOU ARE READING
End Game (L.S)
Fanfiction[ Completed ] من مرده بودم..... اما تو منو زنده کردی که خودت بکشیم.....